پرنده و پراکندهی کسی
نوشته بودم آدم باید گاهی خودش را بمیراند. وقت مواجهه بود. پس، خودم را به قبر عمیقی دفن کردم و تلقین خواندم و گریه کردم و خاک ریختم و سنگ گذاشتم و سنگم را هر پنج شنبه شستم و همانطور که خاک سرد است، قلبم را سرد کردم به آن آدمی که بودم و ایستادم به تماشا؛ اما نه چون دیگر مردگان و زندگانی که میشناسید. بلکه مانند آدمی که از سفری دسته جمعی برنگشته و قرار نیست برگردد؛ شبیه نگاه منتظر پدرها در تصویر سنگ قبرشان.
منتظر هم بودم؟ نمیدانم. یعنی میدانستم اما دلم نمی خواست امیدوار شوم. امید را قبل از مرگ، در ما کشته بودند؛ اما باید گفت که قصهی محبوب مردگان، ماجرای پرندگان ابراهیم است که آن ها را بُرید، گوشتشان را به هم آمیخت و هر تکه را بالای کوهی گذاشت. خدا به او گفت حالا صدایشان کن و ابراهیم صدا کرد بیاید پرندگانم. برگردید به من.
ایکاش آدم، پرنده و پراکندهی کسی میبود. که هر وقت هزار تکه بود، تنها بود، فراموش شده بود، میآمد؛ یا اگر نمیآمد، صداش میزد و اگر صدا هم نمیزد، به خاطرش میآورد. من همیشه به آن باریکههای نور در سیاهی مطلق سردابها ایمان داشتم. به گل قاصدکی که باد گرم ظهر تابستان از پنجرهی خانه میآورد تو. به دبهی آب صندوق عقب ماشین آشناها و غریبهها که همیشه خالی است اما دل مردگان را خوش میکند که روزی از شیرآب گورستان، پُر میشود و ریخته میشود روی سنگشان، یعنی تو هنوز در خاطر ما زندهای…
چقدر ابراهیم کم است این روزها؛ و شما این کلمات را از جهان مردگان میخوانید و شاید خواب میبینید که میخوانید. همانطور که من خواب شما را میبینم. خواب کلماتم را. خواب آن دنیا و آدمهاش که دوستشان دارم و دلم برایتان هزارتکه است همانطور که پرندگان پراکندهی ابراهیم بر بلندای کوهها…
خواندمتان و احساس کردم خودم مرده هر روز هستم
هر شب می میرم و صبح با بی میلی بیدار می شوم یا هر روز صبح به روز لعنتی گرفتار می شوم و با مرگ همراه و شب به روز درمردگی فکر می کنم فکرهای بی سرانجام وبی پایان