چه کسی پرچم حسین را بالا نگه میدارد؟
حالا لابد باید از خون خدا مینوشتم. از پیرهن سیاهِ نویی که بابا دکمههاش را برایم میبست. از بوی اسفند مامان بزرگ، جلوی دسته هیات. یا انگشتهای پفدار آقاجون که آرام بالا میرفت و با ضرباهنگ طبل؛ به سینهش میخورد.و شاید چیزهایی درباره ناهار عاشورای بازار: یک ملاقه خورشت فسنجان روی برنجِ معطر، دو قلمبه گوشتِ تازه و کمی تهدیگ زعفرانی؛ که من و بابا، یک بشقابش را با هم میخوردیم و آن یکی را میبردیم خانه؛ نصفش سهم مامان و بقیهش – هر دانه از برنجها – برکت غذای آن سالمان میشد.
حتی ممکن بود کلماتی دربارهی هیات رانندهتاکسیها بنویسم که دو پرچم ساده داشتند، نوحهای آرام و حزن آلود؛ و طبل و سنج و میکروفونی هم درکار نبود و ماها که بچهبودیم، با هم جدل میکردیم که چه کسی پرچم حسین را بالا نگه میدارد؟و بعید نبود از حسرت داشتن رفیقی مثل ابالفضل بگویم که هر وقت نوحهش را میخواندند، شوری به دستهامان میدوید که قویتر بالا میرفت و محکمتر روی سینههایمان مینشست.
اما محال بود از زینب بنویسم. مادرمردگی، مترادف حسرت است. توی هر صحنهای که مامانِ کسی باشد، آدم خودِ تنهایش را میبیند. خودِ نوازش نشده و ترسیده و رهاشدهش را. و از آنجا که آقاجون گریهکنِ ابالفضل بود و بابا، عاشق علیاکبر؛ من زینبی بودم.و همیشه زینب را با نوحهای قدیمی در خاطر دارم که «او میبرید و من میبریدم» . حتی روضهخوان هیات هم نمیتوانست بقیه شعر را بخواند. یا شیون جمعیت نمیگذاشت؛ یا شور حسینحسینِ ما که بند نمیآمد و تشنهتر میشدیم به تکرارِ واژگانی که متصل و سبک و مهربانمان میکرد.
و حالا که باید از خونِ خدا بنویسم، نمیتوانم. چرا که صدایی توی سرم میخوانَد « او میکشید و من میکشیدم». من گریه میکنم و تصویری ذهنم را ویران میکند از ونِ گشت ارشاد که مادری التماس میکند دخترش را نبرند و با حرکت ماشین کشیده میشود….بارها از خودم پرسیدهام که در آن روز، تو حسینی بودی، ابالفضلی یا زینبی؟ چه جوابی دارم به خودم بدهم؟ و به دیگران، اگر این نوشته را ناتمام رها نکرده باشند.
شما چه کردید با ما؟ چه کردید با حسین ما؟