مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

The Tribe of Loneliness | عشای تنهایی

The Tribe of Loneliness | عشای تنهایی

ای پدر ما که در آسمانی؛
نامت بر سنگ گورستان چه می‌کند؟

و اگر مرده‌ای، چرا خیالت هنوز زنده است؟ چرا صبح‌ها همراه‌مان از خانه بیرون می‌آید، ظهرها، خودش را به نماز جماعت مسجد می‌رساند و شب‌ها با آن پیژامه‌ی رنگ و رو رفته،‌ چهارزانو کنار سفره می‌نشیند؛ و همانطور که از همه چیز ایراد می‌گیرد؛ ماست تاریخ گذشته را با آب و نعنا هم می‌زند که بفرمایید دوغ گوارای اصل و اجازه نمی‌دهد کسی از پای سفره بلند شود و تلفن را که دیوانه وار زنگ می‌زند، جواب بدهد؛ مبادا غذا از دهن بیفتد.

ای پدر ما که در آسمانی؛
هزار بار خواسته‌م شماره‌ت را از گوشیم پاک کنم و هزار و یکبار نتوانستم. هر بار یاد آن صبح لعنتی می‌افتم که مامان با شماره تو بهم زنگ زد. ما هنوز خواب بودیم. زنگ گوشی را روشن گذاشته بودم. مامان گفت بیا، مرتضا. صداش می‌لرزید. گفتم بابا چیزیش شده؟ گفت نه. گفتم تو رو خدا؟ گریه کرد.

وقتی رسیدم، آرمیده بودی. برای همیشه آرمیده بودی. اما لای چشم‌هات کمی باز بود. کسی پیش از ما خواسته بود با چسب پلکت را ببندد. مامان می‌گفت منتظری همه‌ی بچه‌هات بیایند و من همانجا فهمیدم که قرار است با نبودنت، غم روزانه‌ی ما را عطا ‌کنی.

ای پدر ما که در آسمانی؛
قرض‌های‌ما را ببخش، مخصوصا آن شمالی که قرار بود با هم برویم، خانه بگیریم نزدیک دریا، و توی اولین رستوران، ماهی سفید سفارش بدهیم و تو با حوصله تیغ‌هایش را جدا کنی، گوشتش را ریزریز روی برنج‌هامان بریزی و بگویی سبزی پلو را با دست می‌خورندها.

قربان آن سبیل قشنگت که از چربی برق می‌زد. قربان انگشت‌هات که یادمان می‌داد چطور باید برنج و ماهی را گوشه بشقاب جمع کرد، به هم فشار داد و بعد رساند نزدیک لب‌ها. قربان بوی بوسه‌ت که می‌گفتی سیرِ هفت‌ساله بو نمی‌دهد؛ اما می‌داد و ما می‌گفتیم بعد از سبزی‌پلوماهی، ماچ نمی‌خواهیم و فرار می‌کردیم ازت؛ همانطور که حالا تو از خواب‌های فقیر و محتاج‌مان می‌گریزی.

ای پدر ما که در آسمانی؛
و ملکوت را تقدیس می‌کنی به حضورت. اگر از احوالات ما خواسته باشی، در جستجوی عکسی از تو هستیم برای صفحه‌ی مان. تا ما را با نام و صورت تو بشناسند و به آقازادگیت به یاد بیاورند.

چرا که ما هم فرزند کسی بودیم. فرزند مردی صبور و غمگین و مهربان که حالا دیگر هندسه‌‌ی اندامش نیست، صدای مردانه‌ش نیست، گرمای آغوشش نیست، اما روزش، مثل هر سال می‌آید و ما را می‌بلعد.

 

The Tribe of Loneliness (Translated By Chatgpt)

Oh, our Father who art in Heaven;
What does your name do on the stone of the cemetery?

And if you are dead, why does your memory still live on? Why does it leave the house with us every morning, reach the mosque for the midday prayer, and sit cross-legged by the table at night with that faded pajama?

And just as it finds fault with everything, it mixes the old yogurt with water and mint and says, “Here is the original refreshing yogurt drink,” and doesn’t let anyone get up from the table to answer the phone that rings frantically; lest the food falls from the mouth.

Oh, our Father who art in Heaven;
A thousand times I’ve wanted to erase your number from my phone, and a thousand and one times I couldn’t. Every time, I remember that cursed morning when Mom called me from your number. We were still asleep. I had left the phone’s ringer on. Mom said, “Come, Morteza.” Her voice was trembling. I asked, “Dad, is something wrong?” She said, “No.” I asked, “Please, tell me?” She cried.

When I arrived, you had already rested. You had forever rested. But your eyes were slightly open. Someone had asked to close your eyelids with tape before us. Mom said you were waiting for all your children to arrive, and it was then that I realized that with your absence, you would bestow upon us the daily sorrow.

Oh, our Father who art in Heaven;
Forgive our debts, especially the one for the northern trip we were supposed to take together, to rent a house near the sea, and in the first restaurant, to order white fish. You would patiently separate its bones, scatter the meat over our rice, and say, “You know, they eat sabzi polo with their hands.”

I love that beautiful mustache of yours that shone with grease. I love your fingers that taught us how to gather the rice and fish in one corner of the plate, press them together, and bring them close to our lips. I love the smell of your kiss that you said a seven-year-old never smells, but it did, and we would say, “After the sabzi polo with fish, we don’t want a kiss,” and we would run away from you; just as now, you escape from our poor, needy dreams.

Oh, our Father who art in Heaven;
And you sanctify the heavens with your presence. If you inquire about our condition, we are searching for a picture of you for our profile. So that we may be recognized by your name and face and be reminded of your aristocracy.

For we, too, were once the children of someone. The children of a patient, sad, and kind man who is no longer here, whose body is not here, whose masculine voice is not here, whose warm embrace is not here, but his day, like every year, comes and swallows us whole.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید