آدم رفتن
آدمِ رفتن باشید، رفقا؛ نه آدم ماندن. اگر راهی بلدید، یا بهانهای میشناسید، بروید. حتی اگر رفتنتان، خروشی علیهی هنجارها باشد؛ قیامی علیه همگان؛ یا حتی فریادی علیه فراموشی.
مگر نه اینکه همهی ما، آدمهای زیادی را در روابط پوسیدهای دیدهایم که بچههای قد و نیمقد ، حرف و حدیث فامیل، سنگینی کلمهی طلاق، مهریه، نفقه، سقف بالای سر، و آبرو، آبرو، آبروی کوفتی را بهانه کردهند برای چشم پوشاندن و زبان به دندان گرفتن و هلاهل حسرت نوشیدن…
چرا باید چُنین برزخی را تاب آورد؟ چرا باید چنین رفتاری، عاشقانه خوانده شود؟ و چرا آدمی باید وادار شود که در این اسفلالسافلین انسانیت بسوزد و زقوم دلتنگی محبتی را بنوشد که جهان و بهشت و مهربان دیگری دارد؟
آدمِ رفتن باشید، رفقا؛ نه آدم ماندن. مگر نه اینکه همهی ما، کارمندهای بیشماری را میشناسیم که میزی کوچک؛ در اتاقکِ پارتیشن بندی ادارهای دارند و حقوق بخور نمیرِ سر ماه و دلهرهی مداوم تعدیل که روزی، مسئول اداری صدایش بزند، بگوید متاسفم و بعد به نگهبان بسپارد که نامبرده را به داخل ساختمان راه ندهند. اما آنها، برای همیشه در این انتظار کشنده میمانند.
مانند آبی راکد در چالهای نزدیک دریا. مانند درختی که پایش نفت ریخته باشند. مانند قاب عکسی بردیوار که گوشهش نوار سیاهی زده و فاتحهش را خوانده باشند. چرا که ماندن، عین مردن است. انگار که پوسیدن در چشم بهراهی ابدی کسی که شاید بیاید و شاید گلی بر سنگ گوری پرپر کند.
آدم رفتن باشید رفقا. نه آدم ماندن. حتی اگر رابطهی بینظیری دارید، مرتب از آن گذر کنید. بیآنکه نگران باشید، خودتان را، محبوبتان را و چیزهای خوش زندگیتان را به یک مرحلهی دیگر ببرید. به جهانی تازهتر. به مسیری پرشورتر. به بهشتی شگفتانگیزتر.
نگذارید شوقتان به عادت بدل شود. به پاهایتان هم فرصت بدهید. به پاهایتان هم اطمینان کنید. همانطور که به دوستت دارمهای نشسته بر زبان اطمینان کردهاید. یا به بازوان پیچیده دور آغوشهای گرم و مومن…
پینوشت: چقدر دلتنگ شما بودم رفقا و چقدر حرف دارم که برایتان بگویم. اما پیش از همهی اینها: سلام و الهی که خوب باشید.
سلامممم