مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مامان پروانه عزیز

26 فروردین 1404 نوشته‌ها
مامان پروانه عزیز

مامان پروانه عزیز

دلم می‌خواست مثل نامه های قدیمی بنویسم: اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، ملالی نیست جز دوری شما. اما ملال هست. همیشه بوده.

دیشب با الهه تاسیان می‌دیدیم. دختره دلش برای مادرش تنگ شده بود. بغضم گرفت. فیلم را نگه داشتم. گفتم هیچی بدتر از مرگ مادر نیست. من که همه عزیزانم را توی خاک دیده‌م این را می‌گویم. الهه دلداری ام داد. گفت خیلی سخت بوده حتما.

گفتم مردن آدم‌ها ساده‌ترین بخش ماجراست. سختش این است که به این راحتی‌‌‌ها نمی‌شود از جای خالی‌اش، از زخم‌هایش، از نبودن مداومش خلاص شد. همه‌ی زندگی آدم عوض می‌شود. به خودت می‌آیی می‌بینی بدل شد‌ه‌ای به یک آدم دیگر. آدمی که نمی‌خواستی. آدمی که یک ذره هم میزان نیست.

سرو کارت می‌افتد به روان‌پزشک. به قرص‌های روزی دوتا، سه تا. به روانشناسی که می‌گوید اضطرابت را داده‌ای به این شخصیت داستانت. تنهاییت را به آن یکی. می‌گوید باید دستوراتش را مو به مو انجام بدهی.

مراقبه می‌کنی، رژیم می‌گیری، به بچه‌ت می‌رسی، گربه می‌آوری، با دوست‌‌هات آبگوشت می‌خوری و کتابت را می‌دهی به نشر. همه چیز را امتحان می‌کنی. حتی کلیپ‌های آن مَرده که همه چیز برایش میزانِ میزانِ میزان است. میزانِ میزان میزان.

عصرها هم زودتر از همیشه به خانه می‌روی که سریال‌های عقب مانده را تماشا کنی. تاسیان می‌گذاری. می‌رسی به آن صحنه که دختره، دلتنگ مادر است. بعد تصویر می‌لرزد. فیلم را نگه می‌داری که در دورها خودت را ببینی.

هفت ساله‌ای. دایی عباس گل بزرگی را داده دستت. گفته نگه داری. ایستاده‌ای نزدیک تاکسی بابامحسن. هنوز نمی‌دانی چه شده. نمی‌دانی آن کفنِ سفید پیچیده بر تن، مادر توست.

فقط داغی بوسه‌ها را می‌فهمی. حرارت گریه‌‌ها را. نرمی دست‌ آدم‌ها را که دراز می‌شود برای نوازش موهات و تو در عوض به بوی گل‌های مرده فکر می‌کنی. به صدای گرفته مداح. به همهمه آدم‌های سیاه پوش که فریادشان بلند است.

می‌شنوی مامان پروانه عزیز؟ یکی پشت در، کلیپی گذاشته از آن آدمی که کوه‌های سخت را می‌رود بالا و می پرسد حال‌تان چون است؟ توی سرم آدمِ دیگری می‌گوید میزانِ میزانِ میزان.

به خودم می‌گویم اضطراب برای ما پشه است. صل علی سترکه. می‌خندم و تو؛ پروانه‌ی خیس چشم‌های من می‌شوی، مامان. می‌ریزی پایین و می‌نشینی به سنگ قبرت که بوی گل‌های مرده می‌دهد.

من دوتا دوتا قرص میاندازم بالا که همه چیز را فراموش کنم. تو چه؟ هنوز مرا به خاطرت می‌آوری؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید