نزدیک بساط تعزیه نشسته بودم روی زمین و داشتم با نوک انگشتم روی خاک ها، خیمه می کشیدم. یک مرد…
نزدیک بساط تعزیه نشسته بودم روی زمین و داشتم با نوک انگشتم روی خاک ها، خیمه می کشیدم. یک مرد…
این داستان، به خون آغشته است…. ————————— گفت: «دلم برای خونه ام، برای تو تنگ شده بود.» گفتم: «من که…
گفتم:«بگو دست هام رو باز کنن. اینطوری انگار همش دارم خودمو بغل می کنم.» گفت: «خوبه یا بد.» گفتم:«فرقی نمی…
یک بار هم یک فامیل پیر و مریض و حواس پرت را آوردند خانه ما. نمی دانم برای این که…