پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
من پناه آورده بودم به شما. خیال می کردم اینجا امن است. گرگ هاش دندان ندارند. مش غلام باشی و…
مامان بزرگ هیچ وقت خبرهای بد را یک دفعه ای نمی داد. مثلن زنگ نمی زد که فلانی مرد. سر…
در میان آن همه فروشگاه های بزرگ و مغازه های رنگ وارنگ نزدیک حرم، لای بوی مسخ کننده زعفران و…
ایکاش مردن، شبیه دی اکتیو بود. مثلن مامان پروانه من، که هفت سالگیم دی اکتیو کرده بود، یک دفعه ای…