دومین دختری که عاشقش بودم، چشمهای ترسیده درشتی داشت. وسطهای صامپزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و زیرلب گفتم…
دومین دختری که عاشقش بودم، چشمهای ترسیده درشتی داشت. وسطهای صامپزخانه بود که خودم را رساندم کنارش و زیرلب گفتم…
دیروز، و روزهای پیشتر، رسیده بودم به جایی که میخواستم حرف بزنم. اما نه حرفهای معمولی. قلبم کُندو محکم میکوبید….
من تا پنج سالگی حمام زنانه میرفتم. با مامانبزرگ. برو رویی هم داشتم و همان اول کسی نمیفهمید پسرم. یک…
اولینبار که به خودم گفتم «بدترین از این نمیشه» شبی بود که همه رفته بودند برای بابامحسن زن پیدا کنند….