آقاجون و مامان بزرگ، پای راه رفتن و باسن نشستن نداشتند. اما نیت کرده بودم ببرمشان شمال. اوایل تابستان بود…
آقاجون و مامان بزرگ، پای راه رفتن و باسن نشستن نداشتند. اما نیت کرده بودم ببرمشان شمال. اوایل تابستان بود…
دخترم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی. من نمیخواهم مثل نیمای جان بگویم که از…
یکی از لذتهای زندگی من، تماشای آدمها در لحظهایست که دروغ میگویند و گمان میکنند کسی نمیفهمد. مثلن همین چند…
مامانبزرگ میگفت آدمیزاد پرنده است. من، این حرف را تا دیشب نفهمیده بودم. عمه داشت میگفت میخواهم یک روز آنجایی…