دارم متلاشی میشوم و این یک داستان نیست. دارم متلاشی میشوم و جز کلمه چیز دیگری ندارم. باید بنویسم که…
دارم متلاشی میشوم و این یک داستان نیست. دارم متلاشی میشوم و جز کلمه چیز دیگری ندارم. باید بنویسم که…
آقامعلم روی تخته نوشت «وقتی بزرگ شدید، دوستدارید چکاره شوید؟» فوری توی برگهام نوشتم «آخوند.» کاغذها را که جمع کرد،…
میگویم «قول داده بودی.» سرم را بالا نمیآورم تا بتوانم همین یک جمله را بگویم. قاشق و چنگال را از…
امروز تصویری دیدم که زیرش نوشته بود «آخرین دیدار» عکس برای روزی بود که سربازها را با کشتی می فرستادند…