کانال تلویزیون کوچک خانه ما، پیچی بود. مثلن برای تماشای فوتبال، باید چهار بار پیچش را میچرخاندیم به راست. کانال…
کانال تلویزیون کوچک خانه ما، پیچی بود. مثلن برای تماشای فوتبال، باید چهار بار پیچش را میچرخاندیم به راست. کانال…
آن روز قرار بود روی تصویر زنی کار کنیم که کمی شکم داشت، روی دست و بازو و پهلویش، خالهای…
روز کارنامه کلاس اولی ها بود. بابا گفته بود: «اگه همه نمرههاش بیست نشد، پاشو تو خونه من نذاره.» مامان…
عزیزِ جان من. بگذار برایت اینطور بگویم که مرز خیال و واقعیت، اندوه و شادی، وصال و هجران، حقیقت و…