توی کوچه ما که از انبارکاه شروع میشد و میریخت به چهارراه سوسکی و میرسید به ایستگاه قندوشکر، یک جوی…
توی کوچه ما که از انبارکاه شروع میشد و میریخت به چهارراه سوسکی و میرسید به ایستگاه قندوشکر، یک جوی…
بابا محسن، پروردگارِ ضدحال زدن بود. مثلن تمام هفته منتظر دربی بودیم. با سوت داور، بابا از اتاقش میآمد بیرون،…
دختر را کریمی گرفته بود. از پایین پلهها صدای خشخش بی سیم و التماس میآمد. من تازه نمازم را خوانده…
اصل داستانِ مردِ بیباسَن برای سوسن بود. من هفت ساله بودم یا هشت. غروبها از کنار میلههای زنگ زده تراس…