بابا که کلید انداخت توی در و سوت همیشگیاش را زد، پریدم توی بغلش و گفتم «همش بیست.» کارنامه کلاس…
بابا که کلید انداخت توی در و سوت همیشگیاش را زد، پریدم توی بغلش و گفتم «همش بیست.» کارنامه کلاس…
بابا محسن، بدترین آدم برای مشورت کردن بود. هر کاری میخواستی بکنی، سه ساعت در مورد عواقبش حرف میزد. مثلن…
ما امیدوار بودیم به خوب شدن بابا. گفتیم عملش میکنند و غدههای سرطانی را در می آورند. وسط های جراحی،…
اصل موضوع اينست: ما خودمان را ديديم كه ريخت. خودمان را كه قرن ها سوخته بوديم زير آتش فراق ها،…