این هیولا تو را دوست دارد. این هیولای خپل پشمالو، که صبح ها چشم باز نکرده می رود سر کار…
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
پدر، همسر و غمگین معاصر
داستان نویس
معلم داستان نویسی
مدیر آیتی و CRM
کارشناس تولید محتوا
این هیولا تو را دوست دارد. این هیولای خپل پشمالو، که صبح ها چشم باز نکرده می رود سر کار…
موقع خداحافظی بود. نشسته بودیم توی سواری بین راهی. 5 کیلومتری “خان ببین”. گفت: «دستتو بنداز دور گردنم.» بلد نبودم؟…
ﺍﺯ ﻋﺼﺮ ﺩﯾﺮﻭﺯ، ﻣﺮﺗﺐ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﯿﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ. ﺍﺯ ﻻﯼ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻮﺭﻭﺍﺟﻮﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺴﻨﺠﺮ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ…
آقای محترمی پیام داده که همسرش همه نوشته های من را برایش فوروارد می کند، اما دریغ از یک کلمه…