ابتلا به آن کسی که باید
اگر بخواهم مساله را بی هیچ حرف اضافهای مطرح کنم، باید بگویم «ابتلا به آن کسی که باید». مثلن دختری با گونهی گُلانداخته و موهای بافتهی پرپیچ، میتواند مبتلا به مردی باشد با شانههای پهن، چشمهای درشت غمگین و صورتی که به زحمت، هر هفته اصلاح میکند؛ اما، لبهاش هر روز میبوسد و بازوهاش، ساعت به ساعت، به آغوش میکشد.
و مردی که انگشت اشارهاش پینه دارد از نوشتن مدام با خودکار بیک آبی، شاید مبتلا به حضور دلبری باشد با چشمهای سیاه ویران کننده، و هر بار که مرد برمیگردد خانه، هر بار که صورت شیروگندم زن را تماشا میکند، و هر بار کلامی میگویند با هم، بیاختیار، دستش را میبرد کنار گونهی زن، تاب موهای کوتاه هایلایت شدهاش را میاندازد پشت نرمهی گوش؛
و اگر کائنات را خوش بیاید از گفتن این حرف، و نفس کسی حبس نشود از اندیشهی این لحظهی کوتاه، شاید بوسهای بنشاند بر آن انحنای لعنتی گونه که خداوند، نگهدارش باشد.
من، گمان دارم که همهی آدمها، به این ابتلا زندهاند. به بودن کسی که آنها را میفهمد. و میداند که هر کدام از کلماتشان، چه معنایی دارد. و میتواند از میان چند واژهی تایپ شده توی چت، یا صدایی ضبط شده بر روی تلفنی منشیدار یا پیام کوتاهی ویدیویی، رنجشان را بفهمد. و بیاید. بماند. ببوسد. به آغوش بکشد. نوازش کند. بگوید من هستم. نترس. نگران نباش.
و ایکاش، این واژهها، حقیقتی هر روزه باشند، نه خیالی سرخوشانه. و همهی آفریدهها، مبتلا باشند به بودنی مداوم، بی هراس فقدان. و آدمیزاد، تنها نماند در این برهوت هولآور. و هیچ کس نفهمد که «کامو»، توی «سقوط» چه نوشته است.
و بلند بلند، توی کوچه و خیابان و جاده و هر جا- مسیری برای رفتن است- زار نزند با این چند کلمهی پر اندوه که می گوید «برای من ماجرای مردی را نقل کردهاند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها بر کف اتاق میخوابید تا از آسایشی لذت نبرد که رفیقش از آن محروم شده بود. چه کسی آقای عزیز؟ چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟»