مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

اين دنيا، دنياي آدم‌هاي خوب نيست

5 دی 1395 نوشته‌ها

و من بارها رفته‌ام توي اتاق انتهايي و او را – كه با سري افتاده و دلي شكسته پشت در ايستاده – صدا كرده‌ام. راستش را بخواهيد هيچ دلم نخواسته توي جمع دعوايش كنم و گوشش را بپيچانم. مي‌دانم كه هر غلطي مي‌كند، از قلبي است كه دارد به جاي مادرش هم مي‌تپد. حالا دوباره، سه كنج ديوار گيرش انداخته‌ام و خودم را خم كرده‌ام تا صورتم مقابل نگاهش قرار گيرد. مي‌پرسم: «تو آدم نمي‌شي. نه؟»

صدايم را مثل بابايم، کلفت مي‌كنم و گوشش را مي‌كشم. داد مي‌كشم: «مگر من ممنوع نكرده بودم؟» دهانش را باز مي‌كند كه چيزي بگويد. لب‌هايش بي رنگ‌تر و باريك‌تر از قبل شده. مي‌گويم: «حرف نباشه. لابد مي‌خواي بگي اين يكي با بقيه فرق داشت.» سرش را آرام تكان مي‌دهد. می‌پرسم: «مگه شما به من قول ندادي كه دور دوست داشتن آدم‌ها رو خط بكشي؟» چيزي نمي گويد و تند تند پلك مي‌زند. «مگه من پشت دست شما را داغ نكرده ام؟» به دست‌هايش نگاه مي كند كه مي لرزد و لكه هاي درشت دارد. «مگه نگفتم محبت، آدما رو خراب مي كنه؟ مگه نگفتم خودتو بگير؟ مگه نگفتم…..؟»

نمي‌دانم هزار بار اين حرف‌ها را زده‌ام يا بيشتر. خيره مي‌شوم توي چشم‌هاي قهوه‌ايش كه نم دارد. كمي كه آرام‌تر مي‌شوم، يك عالمه برايش حرف مي‌زنم كه اين دنيا، دنياي آدم‌هاي خوب نيست. دنياي آدم‌هاي با هم. دنياي آدم‌هاي رفيق. كلي قصه برايش مي‌بافم از آدم‌هاي بي‌كسي كه تنهايي به همه جا رسيده اند.

مثل مامان بزرگ، قوطي فلفل را نشانش مي‌دهم كه اگر دوباره جواب سلام كسي را با مهرباني بدهد، روي زبانش مي‌ريزم. بالای کاغذ، درشت می‌نویسم که دیگر حق ندارد دلش براي كسي بسوزد، حق ندارد كسي را به دنياي تنهايش راه بدهد و حق ندارد به خوب بودن کسی امیدوار باشد. مي‌گويم: «برايت ننوشته ام آدم‌ها عاشق كشف کردن اند؟ عاشق بدست آوردن؟ نگفتم بعدتر كه فتح شدي، رهايت مي‌كنند؟»

مرتب دارد با دکمه‌های پیراهنش ور می‌رود. مي‌پرسم: «اينا رو مي‌فهمي؟» كمي اين پا و آن پا مي‌كند و مي‌گويد: «مي‌پهمم.» از جلوي در مي‌روم كنار. مي‌گويم: «بار آخرت باشه‌ها.» از مقابلم که می‌گذرد، مي‌گويد: «واشه»

مي‌دانم. خوب مي‌دانم هيچ كدام از حرف‌هايم را نشنيده یا اهمیت نداده. مي‌دانم امشب كه توي سينه ام تخت بخوابد تا صبح، همه چي يادش مي رود. فراموش مي‌كند همه قانون‌هاي بين‌مان را. و فردا به اولين لبخند، به اولين سلام و به اولين نگاه دل مي‌بازد. آن وقت دوباره باید منتظر آنِ شکستنش بنشینم. دوباره باید بکشمش توی اتاق. دوباره باید با خودم حرف بزنم. با خود تنها و غمگینم که کودکی است تنها و بازیگوش، اما امیدوار.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید