بابا مرتضایت را به خاطر بیاور
جوجهموجهی من.
اگر به این نوشته رسیدی، بابا مرتضایت را بهخاطر بیاور. چرا که او بلد بود عاشق باشد. بلد بود رفیق بماند. بلد بود از مه معلق جادهی چالوس، بوی لبوی چرخی فرحزاد، گرمای آغوش مهربان دلبر، تماشای کبودی غروب، هورت کشیدنِ کاسهی آبدوغ خیار، خواندن همزمان چند کتاب بیربط، آماده کردن قهوهی داغ، خوابیدنهای کوتاه بیوقت، پختن سیب زمینی تنوری، ایستادن زیر باران تند، خندههای بلند به جوکهای ناجور، گفتنِ دوستت دارم، نوشتن کلمات غمگین و البته شستنِ دستهای قشنگ تو، لذت ببرد.
پس؛
اگر به این نوشته رسیدی، بابا مرتضایت را به خاطر بیاور. با همهی اشتباهات دیوانهوار، شکستهای مکرر، گریههای بیصدای زیر دوش، دردِ مداوم کمر خمیده، شانههای افتاده و زخمهای عمیق دوست داشتنیاش که رد زندگی بود. چرا که او، نیامده بود تماشاچی باشد. نخواسته بود بنشیند و دست روی دست بگذارد. دوست نداشت هر جا باد میوزد، آنسمت برود. کجای دنیا را گرفته بود؟ هیچجا. تنها مانده بود؟ زورش کم بود؟ بله. وا داده بود؟ هرگز.
پس؛
اگر به این نوشته رسیدی، بابا مرتضایت را به خاطر بیاور. با اندوه بیپایانی که در کلماتش ریشه داده بود. با تصویرِ موهای خیس مامان پروانه که از سنگ غسالخانه، آبشار شده بود. با زنگ تلفنش در آن صبحزود کوفتی که گفته بودند بیا. نپرسیده بود چرا. میدانست بابا مردهاست. میدانست که یکی خواهد گفت برای بار آخر باهاش خداحافظی کن. با کاشتن همهی دوستداشتنهاش در خاکِ غریبهی گورستان و با خیلی چیزهای دیگر که نمیتوانست بنویسد…
پس؛
اگر به این نوشته رسیدی، بابا مرتضایت را به خاطر بیاور. با بلد بودنهاش، اشتباهاتش و اندوه واژگان گداختهش. برنده و بازنده. شاد و غمگین. زشت و زیبا که میخواهد شمع کیک چهلسالگی را با آرزوی خوشبختی تو فوت کند. با اشتیاق به ادامهی دیوانهوار زندگی تا شنیدن خبر قبولیِ دانشگاهت، خوردنِ شام اولین حقوقت، امضای برگههای عقدت، بشکن زدن در شب عروسی، خواندن اذان در گوش نوزادت و قایمباشک بازیهای طولانی با نوهها…
پس؛
مرا در شب چهل سالگیام به خاطر بیاور. پیامبری با یک کتاب ممنوع، یک کتاب مجاز و داستانهای چاپ نشدهی پرتعداد که برای تو مینویسد: هیچی نمیشه. نترس…خودت باش…زندگی کن… هر چی شد، با من…
#مرتضی_برزگر