مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

برهم زدن بازی‌ نااهلان و نامردمان…

25 خرداد 1399 نوشته‌ها

بچه‌تر که بودم، اتوبوس‌های دوطبقه‌ی شمشیری-قیام پر بود از ‌پیرمردهای هرزه دست… ترکیب دلهره‌اوری از بوی عرق و تنانگی…حرکت آرام دست بر ران‌ها و انحناهای بدن… انگشت‌های زبر درنده… پچ‌پچه‌هایی که همین ایستگاه پیاده شو و دنبالم بیا…

من هیچ‌گاه بازی‌کن خوبی نبوده‌ام، اما بازی‌خراب‌کن فوق‌العاده‌ایم. مخصوصا وقتی بفهمم وسط بازی دیگری یا دیگران گیر افتاده‌ام. و البته از این شرایط استقبال می‌کنم. چرا که بیش از هر چیزی به وانمود کردن مسلط‌ام.

یکبار در مسیر خانه؛ روی صندلی‌های انتهایی طبقه‌ی دوم اتوبوسی خلوت، پیرمردی کنارم نشست.

دقیقه‌های بعدش، واضحاتی شرم‌آگین است. نمایش مردانگیش از میان زیپ شلواری قهوه‌ای، چشم‌هایی هراسان، دود سیگار بهمن و تلاشش برای رساندن دست‌های کوچک من، به بی‌حیایی تهوع‌آورش.

گفتم اگه بذاری منم دود بگیرم، قبوله. خوشش آمد. گفتم جامون رو هم عوض کنیم، نفهمن. نشست کنار پنجره. من، کنار راهروی اتوبوس. گفتم روم نمیشه اینطوری. مثلا بیرون رو تماشا کن.

سرش را از پنجره‌ بیرون داد. سیگارش را از میان انگشت‌هاش گرفتم. گفت دارم می‌میرم. یک آن، در شیشه‌ای پنجره را کوبیدم به گردنش و آتش سیگار را فرو کردم توی ابلیسک‌اش. جیز جیز صدا کرد…

توی این چند نوشته‌ی اخیرم، حتمن که کلمات عاصی‌تری را به کار بسته‌ام. اما چیزی که مرا به حیرت وا داشته، تلاش دوست‌نماها و آشناپندارها به خفه کردن واژگان من است. به وادار کردنم به سکوت، انفعال، فریادنزدن. به هیس‌های متوالی. به پذیرفتن مفعول بودن در روزگار دوزخی آقای ایاز. به فهمیدن اینکه پیرمردها تکثیر شده‌اند در تن همگانی که آشنا یا غریبه‌اند.

که برای آن‌ها، از مرگ و فقدان بنویسی، ناله‌است؛ از عشق، شکم‌سیری؛ از سانسور، جلب ترحم؛ از کتاب‌ها، بزرگ‌نمایی؛از شهدا، تبیین اندیشه‌های حکومت؛ از اعتقادات، ریاکاری؛ از سیاست و جامعه، روشنفکرنمایی. برای هر چیزی وصله‌ای مهیاست. وصله‌ای که ما را دورتر می‌کند از هم. بیزارتر. منفعل‌تر. اخته‌تر.

اما نه؛
این کلمات و قصه‌ها، بنا دارند تمام انگشت‌هایی که به برجستگی‌های روح، تن، خاطرات، عقاید و خواسته‌های ما و بچه‌های‌مان دست یازیده، بی‌آبرو کند. کلماتی که در زهر گذشته‌ی اندوهگینم خوابانده‌ام. و البته که می‌دانم نبرد با افکار منفعلان و وادادگان، از روبرویی مستقیم با سیاهی و تباهی، هولناک‌تر است. با این حال، باور دارم که آینده این خاک با گفتن شکل می‌گیرد. با آرام ننشستن. با برهم زدن بازی‌ نااهلان و نامردمان…

 

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید