مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

بعلت فوت پدر، مغازه تعطیل است

29 آذر 1394 نوشته‌ها

آقاجون گفت: «مرتضا این بیست تومن رو بگیر بپر دم دکون عباس آقا دو تا شیر بگیر.» گفتم: «باشه.» دویدم تو کوچه گمرک. دکان عباس آقا بسته بود و روش پارچه مشکی زده بودند.” بعلت فوت پدر، مغازه تعطیل است” برگشتم و گفتم: «بابای عباس آقا مرده. شیر تعطیل!» گفت: «خوب از دکون آقا یدالله می گرفتی.» این دفعه ؛ تا سر چهارراه سوسکی دویدم. یک چشمم هم به جو(ی) بود تا اگر سکه دوتومانی لای آشغال ها دیدم، شکار کنم.

نزدیک دکان آقا یدالله، محکم خوردم به زهراخانومِ خیاط که یک دستش نان سنگگ و آن یکی دستش یک شیشه شیر بود. من و زهرا خانوم و نان سنگگ و شیشه شیر با هم خوردیم زمین و شکستیم. پاچیده شدیم روی هم. زهرا خانم مچم را گرفت و گفت: «توله سگِ ولد چموشِ خر چُسُونه. کوری مگه؟» تو دلم گفتم: «هفت جد و آباد کوتوله ت کوره.» گفت: «باید توعونش (تاوانش) رو بدی تا نیومدم در خونتون هوار، هوار.» گفتم: «بیا. اینم پول شیر و نونت.» توی دلم چند تا فحش بارش کردم و دوباره برگشتم خانه. گفتم: «آقا جون، بابای آقا یدالله هم بُرده.» گفت: «پدر اون که سی ساله مرده.» گفتم: «نمی دونم دیگه.» گفت: «باشه. پول رو بذار سر طاقچه.» الکی رفتم و دستم را مالیدم روی طاقچه که مثلن پول را گذاشتم جلوی قرآن.

نیم ساعت بعد مامان بزرگ گفت: «مرتضا برو دم نونوایی مشهدی، بیست تا نون بخر.» آقا جون گفت: «پول، از سر طاقچه بردار.» دوباره رفتم سر طاقچه و مثلن پول را برداشتم. بعد، نیم ساعتی توی گود عرب ها، گل کوچک بازی کردم و برگشتم خانه. مامان بزرگ گفت: «نونت کو پس ننه؟» گفتم: «نونوایی تحطیل بود.» گفت: «چرا؟» گفتم: «پدر شاطر بُرده» صدای آقاجون از توی اتاق آمد: «واسه چهار تا نون و دو تا شیشه شیر، خوب نیست ادم پدر همه رو تو گور کنه بابا.» گفتم: «بابای کسی می میره، تقصیر منه؟» گفت: «بابات بیاد میگم پدرت رو بسوزونه. ببینی تقصیر توئه یا نه» یک هو یادم افتاد که دارم خواب می بینم و بابای من هم مرده. خنده ام گرفت. گفتم: «آقا جون بابای من هم مرده.» گفت: «هی بچه م. هی. هی.» مامان بزرگ، توی دستمال فین کرد. آقا جون گفت: «پس بیا برو دکون ابوالفضل خان، یه تیکه پارچه سیاه بگیر، بگو روش بنویسه السلام علیک یا اباعبدالله. بیاد بزنه سر در خونه. یه بسته خرما هم بگیر.»

تا دم انبار کاه دویدم. دیدم خود ابولفضل خان هم مرده. بغضم گرفت. همانجا تکیه دادم به دیوار خیسِ کاه گلی. داشتم به پولِ توی مشتم و آشغال های وسط جو و آب شیری رنگی که از توش رد می شد، فکر می کردم که تاکسی بابا محسن، پیچید توی کوچه. دست تکان دادم براش. گفتم: «امروز همه بابا ها، مُرده ن بابا محسن.» لپش را ماچ کردم. گفت: «من که زنده ام بابا.» گفتم: «خودم دیدم مرده بودی روی تخت. یادت نیست یادت رفته بود نفس بکشی؟» گفت: «بزنم پس کله کچلت، ببینی زنده ام بچه؟» گفتم: «بزن.» سرم را از شیشه ماشین کردم تو و دولا کردم جلوش تا گردنم، خوراک پس گردنی زدن شود. وقتی زد، از خواب پریدم و بابا محسن را دیدم که از توی قاب بالای تلویزیون، لبخند می زند.
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید