مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

جوجه‌موجه‌ی ‌من‌

28 اسفند 1399 نوشته‌ها

جوجه‌موجه‌ی ‌من‌

مامان بزرگم همیشه دوست داشت تو را ببیند. هر وقت ما را می‌دید می‌پرسید جوجه‌موجه‌خبری نیست؟ می‌گفتم دنیا را جوجه برداشته. می‌گفت اما جوجه‌ی تو یه مزه‌ی دیگه‌ای می‌ده مرتضا. نماند تا ببیند. نشد که توی گوشت اذان و اقامه بگوید و بعدش دربیاید که دماغش مثل همه‌ی ما گنده است.

من،‌جرات نداشتم تو را بغل کنم. یا اصلا بلد نبودم بغل کنم. چرا که توی تیر و ترکه‌ی ما، هیچ‌کس، دیگری را بغل نمی‌کرد. یا لااقل فرزندش را به آغوش نمی‌کشید. یک‌جور حرمت نانوشته داشتیم. یک‌جور خجالت دسته‌جمعی. نهایتش سالی یک‌بار، موقع عید؛ یک ماچ‌این‌ور، یکی آن‌ور؛ یک مبارک باد و چند اسکناس از لای قرآن.‌

توی بخشِ نوزادان، من، نشسته بودم روی صندلیِ نزدیک به تختت. داشتم نوک انگشت‌هات را لمس می‌کردم. نوک انگشت‌هات را که دستکش پارچه‌ای کرده بودند تا صورتت را خراش ندهی. پرستاری که آنجا بود فهمید که چقدر برای به آغوش کشیدنت، بیچاره‌ام.بغلت کرد و گفت که دست‌هام را صاف نگه دارم. دست‌هام را آوردم جلو. عینِ آدم‌آهنی.

باید سِحرِ‌این خجالت دسته‌جمعی، این حرمت نانوشته‌، این آغوش‌های همیشه خالی خاندان را باطل می‌کردم. تو را گذاشت میان بازوهام. تو را با آن چشم‌های سیاه قشنگت. دماغ گنده‌ات. و لب‌هات که شبیه خاله سکینه بود. وقتی توی آغوشم نگهت داشتم، فهمیدم که چرا مامان بزرگ همیشه می‌گفت هر کی دختر نداره، هیچی نداره. ‌

اسمت را پیش از آن گذاشته بودیم عسل. بی‌هوا پراندم احلی من عسل. پرستار گفت چی؟ گفتم شیرین‌تر از اسمشه. نه؟ گفت بانمکه. ولی دماغش گنده است. خندید و اسکناس‌ها را گذاشت توی جیب روپوشش. الهه گفت خوشحالی برات دختر آوردم؟ گفتم زیاد. تو را به خودم فشار دادم. تو را با آن انگشت‌های کوچک، دماغ گنده، لب‌های خاله ‌سکینه‌ای که حالا چهارساله شده است.

پیامبر درباره‌ی فاطمه گفته بود ام ابیها. تو هر روز برایم شعر «بابا که مهربونه» می‌خوانی. تو صدبار پول الکی بهم قرض داده‌ای و پول واقعی خواسته‌ای. تو گاهی وقت‌ها دست می‌اندازی دورگردنم، می‌گویی بخواب کوچولو. می‌گویم مگه من بچه‌تم؟ می‌گویی تو بچه‌ی منی.

و من هر روز تو را به آغوش می‌کشم و گمان می‌کنم که هیچ جمله‌ای نمی‌تواند تو را به این خوبی نشان دهد: مادرِ پدرش. ام ابیهای من. جوجه‌موجه‌ی‌من. چهارسالگی‌ات مبارک.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید