رامسر هميشه بهشت بود
برای ما، رامسر هميشه بهشت بود. هميشه تا اين بار كه دو روزِ پشت هم باران آمد. اولهاش زديم به بیخيالی. كتاب خوانديم و با عسل بازی كرديم و تلويزيون ديديم. اما باران بند نيامد و تندتر هم شد. روز سوم گفتيم میرويم يك شهر ديگر. وسايلمان را جمع كرديم و ويلا را تحويل داديم و تا ميانههای كوچه هم رفتيم. اما جلوتر، نه. آب راه افتاده بود و سيل شده بود و میريخت توی كوچه. جلوتر از ما پرايد سفيدی ميان سيلاب گير كرده بود. هيچ راه دررویی نداشتيم. كمي به عقبتر برگشتيم. آرام آرام، آب به حياط خانهها میريخت. محلیها میگفتند حالاحالاها نمیشود بيرون رفت. كمرشان را نشان میدادند كه آب تا اينجا ارتفاع دارد. میخنديدند که برگرديد همانجا كه بوديد.
دوباره زنگ زديم به رجبیِ صاحب ويلا و برگشتيم داخل. اينبار، نه مثل روز اول كه با ديدن باغچه پر از گُلش، ذوق كرديم و پرتقالهای شیرین پاييزهاش را كنديم و برنامه تلكابين سواری چيديم و قرار دريا گذاشتيم. خسته و ترسيده بوديم. ويلا بوي گند نا میداد. بويی كه تا آن روز نفهميده بوديم. بعد به گرسنگي فكر كرديم. به اينكه فقط چند بسته پفك داريم و يك مشما تخمه. از خودمان پرسیدیم رجبی بهمان غذا میدهد؟ شير خشك عسل تمام نشود؟ سقف ترك خورده ويلا نريزد روی سرمان؟
چند باري توی آن باران شديد تا جلوي در رفتم. چتر هم نداشتم. خيس خيس شدم. نظر هر كسی كه رد میشد را هم پرسيدم. بيشترشان میگفتند بايد تا جمعه بمانید. تا جمعه هيچ كاری نداشتيم، اما داشتيم خفه مي شديم. چراكه بهشت، برایمان زندان شده بود.
حالا كه دارم اين را مینويسم ترديدی ندارم كه زندان، میتواند هر بهشت موعودی را به جهنمی مهيب تبديل كند. میخواهد اسم اين زندان، بارانی تند باشد، عشقی منحصر بهفرد يا زندگی مشترکی بیعلاقه . و زندانی، هميشه به فکر فرار است. به دنبال رهایی. با یک قاشق زنگ زده، تونل میكند. با گيره سر، قفلهای پيچيده باز میكند. از رد باريك نور، دريچه میسازد و در همه لحظات، در حال خيال پردازی و نقشه كشيدن است…
میدانيد كه از چه حرف میزنم؟
پی نوشت: دوره جدید کارگاه نوشتن و بعضی چیزهای دیگر. دوشنبه ها. از ساعت ۱۷:۳۰ الی ۲۰:۳۰
ثبت نام: ٨٨٩٤٤٩٠٦ و ٨٨٨٩٢٢٢٨ موسسه بهاران