روز کودک
در برلین شرقی، پدرها و مادرها فرزندانشان را یواشکی روی دست میگرفتند تا پدربزرگها و مادربزرگهایشان، از آن طرف دیوار، بچهها را ببینند.
و میگویند گاهی اوقات، آن طرف دیوار، هیچ کسی نبوده. هیچ آشنایی و حتا غریبهای. شاید آنها در آن لحظه با خودشان فکر میکردند که نباید اجازه دهند چشم بچهها به دیدن دیوار سیمانی عادت کند. و دوست داشتند کودکانشان بفهمند که این دیوار، ته دنیا نیست. *
من همیشه به این فکر میکنم که مردن، آسانترین فرایند دنیاست. دومتر طناب میخواهد و گره محکمی که فیلمش توی اینترنت هست. کمی سم بیبو، شیر باز گاز یا در پرخونترین حالتش، پریدن از بالای پلِ عابر خیابان آزادی به میان ماشینهایی که تند میروند و تندتر میکوبند.
فقط کافیست آدم تصمیم را بگیرد. دو دقیقه بعد، یک ساعت بعد، یک روز بعد، همه چیز تمام میشود. هیچ و پوچ. خالی خالی. و حتمن که بازماندگان، سیاه خواهند پوشید برای مدتی، و هر گاه به عکس متوفی نگاه میکنند، حسرت میخورند که چرا اینکار را کرده. و زمان، زمان لعنتی، اندوه را سبک خواهد کرد و یادها را فراموش.
در میان ماندن و رفتن، بیشک که زندگی کار سخت تری است. و دشوارتر از آن، لمس نور است در سیاهی محض، رسیدن به آسانی از دل سختی، و درک حرکت، از سکون مطلق. دلاور میخواهد این زمین تشنهی خون. قهرمان. قهرمانهایی که ماییم.
وقت برای انفعال زیاد است رفقا. تسلیم شدن میتواند همین لحظه یا هر زمان دیگری اتفاق بیفتد. مخصوصن حالا که همه جا، پر از دیوارهای سیمانی است که ما را جدا کرده از هم. دیوارهایی که حکومتها کشیدهاند با امضای توافقنامهها و اسمش را مرز گذاشتهاند، مرز سیاه و سفید، عرب و عجم، مسلمان و ترسا یا دیوارهای مخوفتر، که درون ماست.
صدایی است توی سرمان که اجازه نمیدهد مهربانی کنیم. دلهرهایاست که نمیگذارد خوشبین باشیم به آینده. مایی که ترسیدهایم این روزها و دلخوریم از همهچیز و ناراحتیم برای کودکان مان، وقتی به آینده مبهمشان فکر میکنیم.
و شاید حالا، در همین روزهای بهت، زمان آن است که بچههامان را بالای دیوارها بگیریم. آن طرف، اگر کسی هم نباشد، امید هست. امید به اینکه هیچ دیواری ماندنی نخواهد بود. و ما دوباره، دیر یا زود، با هم مهربان خواهیم شد و صبح، صبح صادق، بی تردید نزدیک است.
.
پینوشت: به مناسبت روز کودک
* برداشتی آزاد از Stories from Behind the Berlin Wall ، برگرفته از کانال سهند ایرانمهر.