مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

شیمیایی

2 اسفند 1394 نوشته‌ها

موشک مستقیم خورده بود تو نانوایی گود عرب ها. هوا سفید و پودری شده بود. مردم فکر کردند صدام شیمیایی زده. ماسک زده بودند به صورت هایشان و توی کوچه پس کوچه ها فرار می کردند. قاطی دست و پاها ، تا دم خانه دویده بودم. دیده بودم که آقاجون و مامان بزرگ و بابا محسن توی زیر زمین قایم شده اند. گفته بودم: «شیمیایی. شیمیایی.» مامان بزرگ، گوشه روسری اش را گرفت جلوی صورتش. بابا محسن بغلم کرد. دستمال خیس گذاشت روی صورتم و فشار داد. اما فرداش که فهمید موشک توی آردها خورده، چند تا پس گردنی محکم زد. مامان بزرگ گفت: «تو آخرش همه ما رو دیوونه می کنی.» گفتم: «تقصیر منه صدام موشک میندازه می خوره تو آردها؟» آقاجون گفت: «چیکار به این بچه دارین؟ بیا بابا پیش خودم.» تو بغلش نشستم. گفت: «هر کی هم جای تو بود، همین خیالو می کرد.» برای مامان بزرگ زبان در آوردم. گفتم: «این دفعه صدام شیمیایی بزنه بهت نمیگم!» گفت: «تو انقدر شب تا صبح می چسی که من آموخته شدم. شیمیایی خدایی ام. ریه ام از کار افتاده. بوگندوها» بابا محسن بلند بلند خندید. زبان کوچکش معلوم می شد. یک هو، تلنگِش در رفت. مامان بزرگ گفت: «روده تون بترکه. از این پدر، همچین پسری هم بر میاد.» دماغش را با پرِ روسری اش گرفت و رفت تو اتاق. با آقاجون و بابا محسن، کنار حوض نشستیم. آقاجون گفت: «شبا تا صبح خوابش نمی بره میشینه چس اینو اونو میشماره.» بابا گفت: «حق داره. کم مصیبت ندیده.» آقاجون پشت کله ام را ماچ کرد. گفت: «زندگی همینه دیگه. یکی یکی.» بعد یک بوی گند حال به هم زنی بلند شد. بابا به من نگاه کرد. آقاجون هم. گفتم: «من نبودم.» بابا گفت: «پس من بودم؟» گفتم: «به قسم و آیه این کار بادکنک بچگونه نیست. خودتونم می دونید.» بابا گفت: «بو از اون سمت بلند شد.» به آقا جون نگاه کرد. آقاجون شیر آب را باز کرد و شلنگ را برداشت. گرفت سمت ما. گفت: «برید ببینم پدر سوخته ها.» با بابا خندیدیم و دویدیم توی راهرو. دوباره صدای آژیر بلند شد. همه رفتیم تو زیر زمین.

پانویس:
مامان بزرگ به بهانه می گفت: «بونه.» می گفت: «بچه بونه می گیره. بزرگ بونه می گیره. یه وقتایی خود بدبختی بیچارگی هم بونه ادمو میگیره.» خودش آدم بونه گیری نبود. بود ها. بونه گیر غرغرو نبود. دلش که می گرفت، بونه می کرد. بونه هر چی که بفکرش می رسید. یک بار بونه کرد که «من این همه شاش و گه تو رو شستم، نباید یه زنگ بهم بزنی؟ نمیگی دل آدم می پوسه تو این چارتاق خونه؟» گفتم: «ای بونه گیر خواستنی.» بغلش کردم. گفت: «این دل من، همیشه بونه تو رو داره خدا میدونه.» گفتم: «منم»

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید