مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

عاطفه

25 دی 1394 نوشته‌ها

#یک_عاشقانه_ناآرام
.
صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش که تو راهروی دانشگاه پیچید، ضربان قلبم تندتر شد. امروز باید کار را یک سره می کردم و بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم. ساقه گل رز کوچیکی که از باغچه ی پشت خوابگاه چیده بودم رو توی دستم فشار دادم. می دونستم از نگاه هام، از لرزیدن دستام، از لاس زدن های الکیم فهمیده که چقدر دوستشدارم. می دونستم که می دونه ولى اون سگ چشم هاش جوری وحشی بود که هیچ وقت جرأت نکرده بودم برم سمتش. منی کة شجاعانه ترین کار زندگیم نشستن روی نزدیکترین صندلی کلاس به عاطفه بود. عاطفه، عاطفه.

توی این چهار سال هیچ وقت برام فرقی نکرد که کجای کلاس می شینه؛ بالاش، پایینش، هر جاش، همین که می تونستم کنارش بشینم و بوی عطر بهارنارنجی که از زیر مقنعه اش می اومد رو بو کنم، دنیام حنایی می شد. بعضی وقتها، فکر می کردم زیرزیرکی داره نگاهم می کنه. انگار که به آبی نگاهش و مژه های بلندش، چند تن وزنه آویزون بود. اون وقت درست وسط همون جزوه ای که استاد می گفت، بزرگ، بزرگ می نوشتم: #میدونی_چقدر_دوستت_دارم؟
اون وقتا من خوش خط ترین پسر کلاس بودم و روزی نبود که جزوه ام بین پسرها و دخترها دست به دست بشه، اما اون ترجیح می داد جزوه ی پاره پوره ی یکی دیگه از پسرها رو بگیره. یکی که یا ازم بدش می اومد، یا باهام دشمن. همه آرزوم این شده بود که یه بار بهم بگه میشه جزوه تون رو بگیرم؟
.
صدای رسیدنش هر لحظه بلندتر می شد. دلهره و دلشوره و هر چی توش دل بود، نفسمو بند می آورد این وسط، آدمک بدبین توی مغزم، یقه ی خیالاتمو گرفته بود و مرتب داشت دلمو خالی می کرد. عرقمو پاک کردم و دستمو گذاشتم روی پاهام که نلرزه. چندبار به خودم فحش دادم که ای تف تو ذات لعنتی ترسوت! آروم باش! آروم…
دوباره فکر و خیال افتاده به سرم. اصلا وقتی صدای پاش رو می شنیدم، مغزم قفل می شد و دیگه هیچ کدوم از قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودمو یادم نمی اومد. یهو وقتی دیدم از پیچ راهروی بالا دور زد، باز نقشمو عوض کردم. با خودم گفتم تو راهرو، جلوش راه می افتم و گل رو می ذارم رو لبه ى یکی از تراس ها، اگه ورداشت، میرم باهاش حرف می زنم و بهش میگم که چقدر دوستش دارم. جلوش راه افتادم. ده تا قدم جلوتر، سرمو برگردوندم و یه بار دیگه گل گلی لپهاش رو نگاش کردم. دلم هری ریخت. گل رو یه جوری تو دستم جابجا کردم که ببینتش. بعد گذاشتمش رو لبه ی تراس. نتونستم وایستم. همونطور آروم آروم راه می رفتم.
.
چند قدم که رفتم، دیگه خبری از تق تق کفشهاش نبود. با خودم گفتم حتما وایستاده گل رو برداره، حتی خیالش هم گرومپ گرومپ قلبمو در می آورد. سرمو که برگردوندم خشکم زد. انگار هیچوقت اونجا نبود. به لبه ى تراس نگاه کردم، گل رز کوچیک و پژمرده ام داشت زیر آفتاب جون می داد. حتما وقتی دید که من گل رو براش گذاشتم، راهش رو کج کرده بود به یه راهروی دیگه. نگاهم مونده بود به مسیر نبودنش. مات و حیرون و بهت زده، این وسط نمیدونم اکرم از کجا در اومد. گل رو برداشت و بو کرد. یه لبخندی بهم زد و چند قدمی اومد سمتم. صورتش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: هیچ می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟ نفسهاش گوشمو قلقلک داد. بی اختیار لبخند زدم. گف ت: ساعت 5 دور میدون. صدای قدم هاش دورتر شد. حالا که ده سال از آن روز گذشته، هر شب به قصه ی میون قدم هاسی اومده و رفته فکر می کنم و صدای شریعتی آرام آرام همه ی غم های دنیا را توی خوابم می ریزد که:
من تو را دوست دارم…
تو دیگری را…
و دیگری، دیگری را…
و اینگونه است که همه تنهاییم!
.
کپی های جزوه ام دست به دست در دانشگاه می چرخید. روزهای امتحان همه ی بچه ها یک جمله را بیشتر از بقیه ی درس ها و کتاب ها حفظ بودند، جوری که معلم ها براش نمره گذاشته بودند. جمله این بود:
.
می دونی چقدر دوستت دارم؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید