مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مامان مهری

27 تیر 1395 نوشته‌ها

اولین باری که چیزی از خودم نوشتم، نامه فرار بود. توی یک کاغذ مچاله خط دار. نوشتم: «بابا محسن. من دارم از این خونه می رم. من این مامان تازه رو نمی خوام. همش اذیتم می کنه.» بقچه لباس هام را از کمد کشیدم بیرون. از پله ها رفتم پایین. از جیب شلوار آقاجون دو تا ده تومانی و یک پنجاه تومانی برداشتم. حواسم به پنجره بود که یک هو مامان بزرگ نیاید. به جلوی در نرسیده بودم که صدای مامان مهری از بالای پله ها آمد. «وایستا ببینم بچه».

دیدم کاغذ را پیدا کرده. گذاشته بودم زیر جانماز جیبی بابا. کنار قرآن قدیمی و بزرگِ‌ لب طاقچه. مامان بزرگ از آشپزخانه توی حیاط آمد. گفت : »چی شده مهری خانم؟» گفت: «شازده نوشته داره از این خونه میره.» آقاجون تو کوچه بود. آمد تو. «کجا میره؟» گفت: «نمیدونم از خودش بپرس.» خواستم بدوم توی حیاط. ده تومانی ها از خشتک شلوارم افتاد زمین. گفت: «بفرما. دزدی هم کرده.» آقاجون گفت: «بچه من دزد نیست. خودم بهش دادم.»

آنشب نتوانستم از خانه فرار کنم. عوضش مامان بزرگ دو تا نیشگون گرفت و یک چشم غره هم مامان مهری رفت. بابا محسن که آمد، لباس در نیاورده، داد زد: «غلط کرده.» آمد تو اتاق پایین. داشتم مشق می نوشتم. دو تا پس گردنی محکم زد. تازه کچل کرده بودم. سوخت. آقاجون دستش را گرفت و انداختنش بیرون. از توی راهرو صدای دعوای مامان بزرگ و آقاجون و بابا محسن و مامان مهری آمد.

از ان شب به بعد، هیچ وقت رابطه من و مامان مهری خوب نشد. خوبِ خوب نشد. بالا و پایین داشت. تا بعد از این اتفاق آخری. تا وقتی چشم باز کردیم و دیدیم که هر دویمان، کنار یک قبرِ کم عمق ایستاده ایم، بی کس و تنها. علی هم بود. همه چی را گذاشتیم کنار . از اول شروع کردیم. انگار که روز آمدنش باشد. بابا دستش را بگیرد و بیاورد تو خانه. بگوید: «مرتضا. این مامان تازه ات.»

و من این بار قایم نشدم پشت پای آقاجون. دست مامان بزرگ را نگرفتم. رفتم جلو. گفتم: «سلام مامان.» دست کشید روی سرم. بابا خندید. بابا همیشه می خندد. می آید به خواب هایمان و می گوید شام چی داریم مهری؟ می گوید مرتضا. شلوارتو بکش بالا. پس گردنی هم می زند. دوستمان دارد که می زند. دوستمان نداشت که نمی زد. دوستمان نداشت که به خوابمان نمی آمد….
.
.
پانویس: مامان مهری را یک روز مانده به عید فطر عمل کردیم. حالا امده است خانه. حالش خوب است. منتظر جواب آزمایش هایش هستیم و امیدوار به بهتر شدنش. از همه عزیزِ جان هایی که در این مدت، حال ما و احوال مامان را پرسیده اند، ممنونم.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید