مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

محبت زیاد، همه چیز را فاسد می کند

6 اردیبهشت 1396 نوشته‌ها

سال‌هاست دارم با خودم سر همین چند کلمه می جنگم. چندباری هم نوشته‌ام و گمش کردم. یعنی خودم خواستم گم بشود. دوستم همیشه می‌گفت می ترسد کلمات،‌ به دنیا بیایند و به دنیا بیاورند آن‌چه را که بر کاغذ آمده. نمی‌خواهم نگفتنم را گردن دوستم بیندازم که خودم هم مردد بوده‌ام همیشه. هر بار که دلم تکانی خورد با نگاهی، هر بار که دست رفاقت دادم به کسی، هر بار که گفتم می‌توانم او را طوری دوست بدارم که دیگران را نه، تمام آن کلمات را فراموش کردم.

نه که فراموش کرده باشم. دوست داشتم فراموش کنم. انگار پسرکی شمالی توی قلبم نشسته و گفته «من بلد نیستم. من فراموش می کنم.» و لبخندی پهن زده تا گوش هایش، طوری که ناچار می‌شدی فراموش کنی همه آموخته‌ها را، تجربه‌ها‌ را، سختی‌ها را.

حالا انگار روزش رسیده که بگویم. روزش هم نبود، می‌گفتم. یعنی این‌طور که انگشت‌هایم سُر می‌خورد روی کلیدها پیداست که می‌‌خواهند برسند به اصل مطلب. به آنجا که از دوست داشتنِ بیش از حد بنویسم. از دیوانگی در خواستن کسی یا چیزی. از اینکه محبت زیاد، همه چیز را فاسد می کند؛ نه فقط آدم‌ها را. همه چیز را. پای گل سرخ، زیاد آب بدهی، می‌پلاسد. جوجه ماشینی را زیاد دستمالی کنی، می‌میرد.

اما آدم‌ها را زیاد دوست داشته باشی، نه می‌پلاسند و نه می‌میرند. خیال برشان می‌دارد. خیال اینکه لابد نیاز داری به آن‌ها. خیال اینکه یا دیوانه‌اند که انقدر محبت می کنند یا ما انقدر دوست داشتنی هستیم و حق‌مان است. خیال اینکه اگر او این‌طور است، پس دیگرانِ آینده چه‌ها خواهند کرد. خیال اینکه نکند قصدی دارد، نکند من آدم مهمی‌ام، نکند بخواهد جیبم را بزند یا هر اندیشه نکندآلود دیگری.

آن‌وقت، هر رفتارت را، هر نگاهت را، هر واژه‌ات را طور دیگری معنا می‌کنند. جوری که دوست دارند، نه آن طور که باید. بعدها که می بینی آغوش کسی شده‌اند که نه محبتی بهشان دارد و نه ایمانی به بودن با آن‌ها، خود بیچاره‌ات می‌مانی و یک دنیا سوال، که چه شد؟ پاسخش، شاید همین یک جمله باشد که محبت زیاد همه چیز را فاسد می کند….

پی‌نوشت: این نوشته را گوشه‌ای برای خودتان نگهدارید. من هم می‌گذارمش اینجا، برای دفعه‌های بعد که زحمتم کم شود و برای بار هزار و یکم ننویسمش. با این‌حال، می‌دانم و می‌دانید که این کلمات تا وقتی ارزش دارند که کودکِ شمالی درونمان، خوابیده باشد. بیدار که شد، دست و دلمان که لرزید، محبت‌مان که فوران کرد برای کسی، صدایی توی گوشمان با لبخندی پهن خواهد گفت «من کچلیک خوردم با نون. من بلد نیستم. من فراموش می کنم.»

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید