مرد بیباسن
اصل داستانِ مردِ بیباسَن برای سوسن بود. من هفت ساله بودم یا هشت. غروبها از کنار میلههای زنگ زده تراس خانههایمان، با هم حرف می زدیم. یکبار من قصه پسری را تعریف کردم که تصمیم گرفته بود دیگر روی تشکش جیش نکند. سوسن گفت به نظرش خیلی مسخره است و به جایش داستان مردی را گفت که بیکار بود. زنش هم از آن آدمهای عوضی بود که با شلاق میایستاد جلوی در. روز دوم و سوم، زنه میگوید اگر گوشت نیاوری خانه، سرت را میبُرم. مرده هم کار پیدا نمیکند و با خودش میگوید حالا چه کنم؟
یکهو فکری به سرش میزند و با چاقو، باسنش را میبُرد و حسابی قاچ قاچ میکند. بعد گوشتش را میگذارد لای روزنامه و می برد خانه. زنه هم با باسن شوهره آبگوشت میپزد و باهاش مهربان میشود. آن شب، داستانِ سوسن نصفه ماند. چون تاکسی بابا پیچید توی کوچه و ما مجبور شدیم فرار کنیم. آخر بابای سوسن، اهل بخیه بود و بابا گفته بود «حرف زدن با اینها، قدغن!»
آن شب، وقتی بابا داشت شلوارش را در می آورد، حسابی به پشت شورتش نگاه کردم. چون، لای روزنامه گوشت آورده بود و من فکر کردم لابد باسنش را بریده. شام هم نخوردم و خودم را زدم به خواب و تا صبح خواب دیدم که بابا یک باسن ندارد و حسابی تشکم را خیس کردم.
فردا صبح که بابا رفت، دویدم روی تراس و سوسن را صدا کردم. گفتم «جون مادرت بقیشو بگو. دارم خل میشم» هنوز موهاش را شانه نکرده بود و خوابالو بود. اما گفت یکبار که مرده داشته شلوارش را در می آورده، زنه میبیند که یکی از باسنهاش نیست. مرده هم فوری اعتراف میکند. زنه کفری میشود و آنقدر شلاقش را می کوبد روی باسنِ مرده که آن یکی هم قطع میشود و از آن به بعد، توی محل اسمش را میگذارند: «مرد بیباسن»
هیچ دلم نمیخواست قصه اینجا تمام شود. دم غروب، بهش گفتم باید بقیهاش را برایم تعریف کند و گرنه تا روز قیامت باهاش قهر میکنم. نزدیکهای وقتی بود که بابا میآمد خانه. یکهو خودش را از روی تراس خم کرد و لُپم را بوسید. حسابی خنک بود. گفت «تموم شد دیگه خنگِ خدا. باور کن»
خیسی بوسههه و بوق تاکسی بابا، قصه را از کلهام پراند. همه این سالها. تا اینکه دیروز، یکی برایم عکسی فرستاد از کاغذی چسبیده به دیوار که نوشته بود کلیه فروشی. آقا. اوی مثبت. یکهو یاد موهای ژولی پولی سوسن افتادم و بوسهاش. خانه قدیمیمان توی آزادی و شورت پاچه بلند بابا و مرده که دو تا باسن نداشت و قصهای که انگار تمام نمیشود…