مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

من غمگین‌ترین لحظه‌های دنیا را زندگی کرده‌ام

19 دی 1396 نوشته‌ها

من غمگین‌ترین لحظه‌های دنیا را زندگی کرده‌ام. مثلن شلوغی دور گور مامان پروانه را یادم است که هفت ساله بودم با دسته گلی بلند و کسی مرتب بهم می‌گفت یاسین بخوان. و من بلند می‌خواندم، با صوت عبدالباسطی و مردم فرتق‌شان را با دستمال پارچه‌ای چهارخانه می‌گرفتند و تف می‌فرستادند به دنیا که بی‌وفاست.

یا وقتی دکتر به بابا گفت برود بیرون و به من گفت بمانم و پشت بندش در آمد که دیگر امیدی نمانده و بعد تصویر جنازه‌اش توی غسالخانه که یارو، محکم کشید که بدنش روی سنگ جا شود و یک هو کله بابا تلو خورد به لبه‌ها و من داد کشیدم آخ و خون باریک و صورتی از کنار بخیه های پهلوی تازه عمل کرده اش ریخت بیرون.

و خوب یادم است وقتی آقاجون را بردیم بیمارستان، معلوم شد سکته خفیفی کرده. گفتند بهتر است قلبش را عمل کنند که بعدش، لال شد با صداهایی خفه و چشم‌هایی ترسیده و دوباره عمل کردند که زبانش برگردد و امید دادند که چند کلمه را حتمن حرف می‌زند و از عمل که آمد، بی هیچ کلامی، صدایی، حرف محکمی، رفت توی کما. و یک ماه توی کما بود و ما هر روز می رفتیم پشت شیشه اتاق. طاسی گرد سرش را می‌دیدیم که پشت به شیشه بود و نوک انگشت‌های بلند پایش را که کشیده بود و سیم‌ها، سیم‌های برق و اکسیژن، وصل بودند بهش و یک شب عمو زنگ زد که برای آقاجون دعا کنید و من می دانستم که مرده و همانجا، مشتم را کوبیدم توی پیشانی‌ام و گفتم آخ.

و توی بیمارستان دیگری که تمام ساعد مامان بزرگ از زور سُرم های پشت‌هم، سیاه بود، سیاه و قهوه ای و کبود، مامان بزرگ پرسید خبری از جوجه موجه نیست؟ که گفتم نه. و ما هنوز بچه‌دار نشده بودیم که گفتند مامان بزرگت هم ورپرید و من، آخ گفتم یا آه، و همانجا که ایستاده بودم خراب شدم روی زمین و زانوهایم نمی‌توانست این حجم از تنهایی را تاب بیاورد.

من غمگین‌ترین لحظه‌های دنیا را زندگی کرده‌ام و چیزهایی بیشتر، که شما نمی‌دانید. با این حال، هنوز هم وقتی با این حجم از اشوب درونی و خبرهای ناامید کننده و روزهای خاکستری مواجه می‌شوم نمی‌دانم باید چه خاکی‌ بر سر بریزم. به جایش، قهر می‌کنم با خودم، دنیا، واژه‌ها و آدم‌ها. کم حرف تر می‌شوم. کم کلمه تر. پرسیده بودید چرا مدتیست ننوشته‌ام؟ مامان بزرگ اگر بود می‌دانست که دل و دماغ ندارم. بعد می‌نشست پیشم، با آن دست‌های کرم‌مالی شده نرم، نارنگی پوست‌می‌گرفت و نصفش را به من‌می‌داد و نصف دیگرش را به آقاجون و انار را سوراخ می‌زد که آب لبمو کنیم تا اوقات تلخی‌مان کمتر شود. راستی، کجاست حالا؟

پی‌نوشت: خواب‌ مامان بزرگ، سه ساله شد.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید