مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

ناطور بودن

24 خرداد 1399 نوشته‌ها

رابطه‌ی هفت ساله‌ی من و مامان پروانه، مانند هیچ مادر و پسر دیگری نبود. مثلا موقع فوت کردن کیک تولدشش سالگی‌ام، که در واقع کیک یزدی کوچک و شب‌مانده‌ای بود، نگفت چشم‌هات را ببند و آرزوهات را بگو. پرسید به چه چیزی در یک سال گذشته افتخار می‌کنی؟

گفتم حفظ سوره‌های ناس و فلق، حفظ چند شعر حافظ و نوشتن خوش‌خط اسمم. گفت همه‌ی این‌ها قشنگ است. اما برای خوشحالی دیگران چه کرده‌ای؟

آن وقت‌ها او عارفه‌‌‌ی خانه و فامیل و دیگران ما بود و من، بچه‌ی خل وضعی که در جواب بعضی سوال‌ها حرف‌های نامربوط می‌زدم یا مثل عمروعاص شلوارم را پایین می‌کشیدم یا آیه‌های سجده‌دار می‌خواندم که نتواند دنبالم بدود.

و آن شب به جای یافتن پاسخ، شعله‌ی کبریتی که جای شمع تولد گذاشته بود را فوت کردم و دویدم اتاق مامان بزرگ که گفت ما خوابیم. برو خونه‌تون.

افسوس! که سال‌های لعنتی اندوه‌زده‌ ایست که او و آن‌های دیگر، به خوابی آرام رفته‌اند. و من هنوز به شعله‌ی کبریتی می‌اندیشم در شب تاریکی از خرداد شرجی و گرم ۶۶، که برق نداشتیم، بابا هیات بود و مامان بزرگ گرت‌وگورم گذاشته بود که بروم خانه‌ی خودمان.

حالا بعد از سی‌و سه سال، برای پرسش شب تولد شش سالگی‌م پاسخی یافته‌م. و می‌دانم که بیش از هر چیزی ساخته شده‌ام برای رفیق بودن. برای ناطور شدن در دشت هول‌آور روزگار دوزخی آقایان و خانم‌هایی که می‌شناسم.

چرا که دنیای من، پر از آدم‌های ناتمامی است که به انتهای دشت رسیده‌اند؛ به ابتدای دره، به سقوط از مرز جهنم زندگی به دوزخ زندگی دوباره. آدم‌هایی که نتوانسته‌اند پایانی بر رابطه‌ های ناکام بیابند. آدم‌هایی که سوگواری‌شان کامل نشده. آدم‌هایی که شانه‌های‌شان زیر بار عشقی ناکام، له است.

به آن‌ها آموخته‌ام که کلمات می‌توانند همه‌ی بارها را به دوش بکشند. می‌توانند خونابه‌ی اندوه را به جان بمکند و رسوب شادی بر جای بگذارند. می‌توانند رفیق و رازدار و امن باشند بی آنکه خیال منتی از سرشان بگذرد یا روزی به طبل رسوایی‌مان بکوبند.

من به این کیفیت از ناطور بودن، به جنون بی‌پایان و به چیدن رمزآلود کلمات‌ساده افتخار می‌کنم. بیش از هر چیزی. پیش از هر چیزی.

که اگر کلمات من، نوری در تاریکی دنیای کسی باشد، حتا فقط یک نفر، حتمن می‌توانم دوباره کنار مامان پروانه بنشینم، خاک شعر «پروانه سوخت، شمع فرو مرد و شب گذشت» را از گورش بگیرم، برای جای خالی استخوان‌های دوست داشتنی‌اش فاتحه بفرستم و خودم را مهیا کنم برای چهل سالگی؛

چرا که مامان پروانه معتقد بود همه‌ی ما، پیامبرانی هستیم…

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید