هوا دلگیر
از میان پیامهای رسیده، یکیاش برای خانمی است به نام «سین»، که معشوقش، معشوق بیوفای زیبایش، نوشتههای من را میخواند، اما حالا، یکسال است که او را ترک کرده. و حالا زن، دلتنگ اوست. دل تنگ محبتش. صدای لعنتیاش. کلماتش. و هیچ نمیداند باید چه کند. هی به شانههای محکم مرد فکر میکند و هی با خودش میخواند سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت…
و خواسته که برایشان چیزی بنویسیم. حرفی. کلمهای. نوشتهای که مرد را برگرداند به او. به آغوشش. یا لااقل بیاید و قلب او را، قلب مچالهی تسخیر شدهاش را با خود ببرد. قسمم داد به امام رضا. گفت که این تنها امید باقیماندهش است. حالا انگار، من باید از زبان او بنویسم که سلامم را تو پاسخگوی، در بگشای…
پیام بعدی، برای پسری است بیست و چند ساله، خودش بیمار قلبی است و مادرش به کلیهای تازه نیاز دارد. کلیهی آدمی مرده. و میگوید پول خرید کلیه آزاد را ندارند.
و او، هر شب، سر سجاده دعا میکند یکی بمیرد، تا مادرش زنده بماند. چه پارادوکس شگفت آوری. و از من پرسیده، حقیقت چیست؟ روشنی کدامست و تاریکی کدام؟ و گفته دلش برای صاحب کلیههم میسوزد، اما چه کند…. چه باید بکند؟
و بیشتر از این، لابلای پیامها، پر از نوشتههاییست درباره خشونت خانگی، تنهایی و ترس. و آدمهایی که پناه میاورند به کلمات، به ادبیات، به این چیدمان غریب واژهها و خواستهاند حرف تازهای زده شود بلکه دلی تکان بخورد، اندیشهای به کار بیفتد و محبتی جاری شود.
من، همه اینها را درک میکنم، رفقا. اما مگر واقعن زور واژهها، چقدر است؟ چه میتوانم بگویم الا اینکه تو را به خدا معرفت داشته باشید. من برای هیچ نوشتهای، احسنت نمیخواهم. به جایش، مواظبت کنید از هم. عشق بورزید. رفیق بمانید.
و فقط کافیست باور کنید که هیچ زمستانی همیشگی نیست. هر چند اخوان جان، برای مان شعری هراس آور نوشته باشد اینطور که هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان، نفسها ابر، دل ها خسته و غمگین، زمستان است، سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت…
و من این روزها، بیشتر از همیشه یقین دارم که همهی ما، بهار را خواهیم دید که ان مع العسر یسرا…