پسر،پسر، قندعسل
مامان پروانهی عزیز
اگر هنوز به اتفاقات زندگی کوتاه و قشنگتان فکر میکنید، اگر جنات تجری من تحتها الانهار میگذارد که یاد ما بیفتید، و اگر در ملکوت، زمین و فرزند، هنوز مفهوم واضحی است، شاید ماجرای سی و هشت سال پیش را بهخاطر بیاورید توی آن خانهی پدرسالاری، که حالا حسینیهی سیدالشهدا شده است.
و شاید یادتان بیاید که مامانبزرگ دویده بود توی کوچه گمرک، پا و سر برهنه، بتول را آورده بودش با هزارالتماس که زودتر. و آقاجون، رفته بود روی پشت بامِ کاهگلی پرکبوتر، میان انبوه رختخوابها و پشه بندهای جمع نشده، اذان سر داده با آن صدای غمگین، مهربان و خشدارش که اشهد ان لا اله الا الله.
و بابا محسن محترم، بیخبر از همهجا، داشته مسافر میبرده با تاکسی نارنجی قدیمی، دعوا میکرده سر بیست و پنجزار کرایه، میگفته در را یواشتر ببندید یا مسافر دربست گرفته بوده از جلوی سفارت، از آن خارجیها که همیشه بهش سکههای برجستهی غریبه میدادند و او نگهمیداشت برای ما.
و لابد مثل همهی قصهها، فیلمها، نمایشها، بتول قابله، من را، گذاشته در آغوشتان، خوانده «پسر،پسر، قندعسل» و شما احیانا بوسه ای زدهاید بر پیشانیام، و گرفتهاید در آغوشتان بیآنکه ذرهای گمان ببرید که عمر این آغوش فقط هفت سال است.
و منتظر ماندهاید تا بابا بیاید، مامان بزرگ جلوی در مشتلق بگیرد، آقاجون، بوسهی پدرانه بزند به شانهی بابا، مبارک باد بگوید و شما دو تا خیره شوید به هم با آن چشمهای زیبایتان -که دریغ از بستهشدنشان به این زودی- و من را دست به دست کنید و بابا در گوش راستم اذان بگوید و در گوش چپم اقامه و بعد اسمم را صدا کند که مرتضا….
و اگر همهی اینها یادتان میآید، باید بهتان بگویم که من به تمام معنا، محتاجتان هستم. محتاج آغوشتان، بوسهیتان، بودنتان. و در همهی عکسهای تولدم، جای شما خالیست که بنشینید کنارم، همگی با هم بگوییم سیب، و نگاه کنیم به دوربینِ تایمردار روی طاقچه.
چاهویلیاست فقدانتان به همهی کبوترها قسم. بوی نارنگی دستهای شما، پسگردنیهای محبتی بابا که بدجور میسوزاند، جیب شلوار آقاجون که همیشه ازش پول برمیداشتم و مامانبزرگ که حسینیه را نشانم میداد و ماجرای آن روز را در بیست و پنجم خرداد شصت، هزار باره برایم تعریف میکرد که چطور پا و سربرهنه، دویده توی کوچهی هزار مرد…. کجایید؟