مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

کیا تو خونه‌شون ویدیو دارن؟

17 تیر 1396 نوشته‌ها

امروز وسط نوشتن، یک‌هو یاد ویدیو خرابه افتادم. یاد شوهای نوروزی. یاد فیلم جزیره آدم‌خوارها که بابا می‌گفت قضیه‌اش واقعی بوده. یاد کنترلی که هیچ وقت از دستش نمی‌افتاد. یک جاهایی می زد روی دکمه استاپ و یکی دو دقیقه، نوار را می‌کشید جلو ‌که «اینجاهاش برای بچه خوب نیست»

هفته‌ای یک بار هم می‌گفت از محسن سیاهه برایش فیلم بگیرم. سفارش می‌کرد نوار را بگذارم توی شلوارم، پیراهنم را بدهم روش که کمیته‌ای‌ها دستگیرم نکنند. یک‌دفعه‌اش، شلوار کردی پایم بود که صدای موتور کمیته از پشت سرم آمد. خواستم فرار کنم. دمپایی‌ام لیز بود. نوار، سُرخورد و افتاد تو پاچه شلوار. از ترس، چپیدم توی مغازه آقارضا سلمانی. شاگردش گفت «داشتی در می‌رفتی؟» گفتم «نخیرم. اومدم کچل کنم.» مامورها که رفتند، آقا رضا نصف کله‌‌م را ماشین کرده بود. شاگردش تا دم خانه‌مان آمد پولش را بگیرد. بابا هم یک پس گردنی زد که چرا بی‌اجازه رفته‌ام سلمانی. گفتم «از ترس بهزیستی»

قضیه بهزیستی، تقصیر آقاناظم بود. آمد توی کلاس و پرسید «کیا تو خونه‌شون ویدیو دارن؟» هیچ‌کی نگفت ما. آقاناظم گفت «هر کی تو خونشون ویدیو داشته باشه، کف دستش مو در می‌آد.» تا کف دستم را نگاه کردم، آقاناظم گفت «مرتضا بیاد جلوی دفتر.» بعد بابا را خواست مدرسه و دعواش کرد. بابا هم توی خانه، گوشم را کشید و گفت «دفعه بعد جایی حرف ویدیو رو بزنی، می‌ذارمت بهزیستی» حسابی که مُفَم راه افتاد، یک فیلمِ هندی جدید گذاشت که آخرش نفهمیدیم چی شد. از بس که هی استاپ می‌زد و می‌کشید جلو.

همیشه هم کشوی ویدیو را قفل می‌کرد. الا آن شبی که با مامان یواشکی رفته بودند همدان. صبحش تو اتاق پایین، از خواب بیدار شدم. مامان بزرگ داشت پاهای آقاجون را ویکس می‌مالید. گفت «زود برو دست و روتو بشور، شیطون جیش کرده پای چشمات» گفتم «چشب»

به جاش، از پله‌ها رفتم بالا. توی همه کمدها را گشتم. تلویزیون را چندبار خاموش و روشن کردم. زیر لبه فرش را دست کشیدم. الکی کشوی میز تلویزیون را هم دست زدم که یک‌هو باز شد. تندی در را قفل کردم، نوار را گذاشتم توی ویدیو و کنترل را گرفتم دستم. رسیدم به آنجا که پسره لب‌های دختر خوشگله را ماچ کرد. شکمم یک جوری شد و جیشم پرید بیرون. فوری نوار را در آوردم و دویدم پایین و رفتم تو اتاق.

مامان بزرگ گفت «باز کار خرابی کردی مرتضا؟» «نه» «پس چرا لپات سرخ شده؟» «نمیدونم. شاید پشه زده.» «اونجای آدم دروغگو.» گفتم «واشه» بعد، دویدم توی کوچه و قضیه را برای امین‌ چهارچشم تعریف کردم. گفتم «پسر! نمیدونی چه ماچی بود!»

🍄 دوره تابستانی کارگاه «داستان کوتاه و بعضی چیزهای دیگر» مدرس: مرتضا برزگر. از چهارشنبه بیست و یکم تیر ماه. موسسه بهاران. تلفن: 88944906

اگر سوالی در خصوص این دوره دارید:
@Morteza_Barzegar_Writer

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید