انسان کافی…
انسان کافی…
آن همه نمرهی بیست کارنامهها چه شد؟ پاکنویس مشقها با مدادهای مشکی و گُلی در دفترهای تمیزِ جلدشده، حفظ دقیق همهی جملات کتابها با شمارهی صفحهیشان، یا دستبهسینهنشستن به امید اینکه مبصر، اسم آدم را توی لیست خوبها بنویسد.
سالها از آن روزها گذشته و من هنوز هزارو خوردهای صلواتِ قضا دارم. بدهکارم به خدا از بس جلوی دفتر ناظم و مدیر، برای بیست و پنجصدمِ نمره نذر کردهام؛ «نوزده و هفتاد و پنج، بدرد من نمیخوره آقا مرتضا. فقط بیست»
یکبار مسابقهی حفظ قرآن بود. آیهای را فراموش کردم. یعنی وسطهای خواندن به معنایش فکر کردم و بقیهی آیه از خاطرم رفت. بابا توی جمعیتِ شلوغ مسجد نشسته بود. داشت از روی قرآن، چک میکرد.
همانجا بلند شد. قرآن را بوسید. گذاشت توی کتابخانه و رفت. من تا ساعتها پس از مسابقه، جلوی مسجدی نشسته بودم که نمیدانستم کجای شهر است و چطور باید به خانه برگردم. غروب بود که آمد. بیحوصله و ویران و ساکت.
چند ساعتی، در هیاهوی خیابانها و آدمها و تاکسیها، مسافرکشی کرد. من روی صندلی شاگرد، در نهایت گرسنگی به خودم میپیچیدم. از دیشبش، فقط آبجوش خورده بودم که صدایم خراب نشود. جرات هم نداشتم چیزی بگویم. هیچ نفهمیدم کی رفتیم سمت خانه. فقط صدای بابا را شنیدم که گفت «دست بزن به کمر من…زودباش…دست بزن ببین چی میفهمی»
پیراهنش، از عرق گوداب داشت و پشتی صندلیش، خیس بود. دیگر هیچ حرفی نزدیم. نه من. نه او. میدانست درسی که لازماست را گرفتهام. چرا که بارها گفته بود العاقل یکفی بالاشاره.
خدا، آن اخمهای تویهم و سیبکِ پربغض گلو و استخوانهای دوستداشتنیاش را بیامرزد. اندوهش، محبتش، و خاطرهی گنگ صدایش همیشه مچالهم میکند، اما حالا دختری چهارساله دارم. دختری که قرار است قهرمان زندگی خودش باشد. برنده یا بازنده.
انسانی کافی، نه کامل. نه نمایشی. نه آنچه دیگران از او طلب میکنند. مجتبی توی اپیزود هفتم رادیو راه، میگوید اگر دختری دارید، او را با این پیام تربیت کنید: شجاع باش، نه بی نقص.
کلماتش، پیراهنِ خیس از عرق بابا را به خاطرم میآورد، و همهی آن کارنامههای پر از بیست، و اسمم که روی تختهسیاه، با گچ صورتی توی لیست خوبها بود؛
صدقاللهالعلیالعظیم. صفحهای نو باز میکنم و برای دخترم مینویسم: ما تمامش میکنیم.