مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

ببخش تا خدا ببخشه

24 اردیبهشت 1399 نوشته‌ها

در رسمی کهنه، معمولا پس از شستن جنازه، کسی پیدا می‌شود و جلوی عبور میت را می‌گیرد. معمولا صاحب‌عزایی، بزرگ‌تری، ریش‌سفیدی. و به تشییع کنندگان یادآوری می‌کند که این لحظه، پایانِ ماجرای مرحوم یا مرحومه است. و البته تجربه‌ای دور و نزدیک برای همگانی که حالا زنده‌اند. و بعد، وقتی که دل‌ آدم‌ها، به این هشدارِ دلهره آور به وحشت می‌افتد، ریش سفید از همه‌می‌خواهد تا تازه گذشته را حلال کنند؛ بدی‌ها و نامردمی‌هایش را ببخشند و چیزهایی دیگر.

من بارها در این لحظه، نزدیک تن خیس و سردی بودم که در کفن آرمیده. کسی که زمانی تکه‌ای از من بوده. با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌ها. با تمام زخم‌هایی که رد و درد‌ش همیشه با من ‌است. و البته که بخشیده‌ام. چرا که مامان بزرگ همیشه می‌گفت «ببخش تا خدا ببخشه.» درکی از معرفت که کیفیتی از معامله بود. بده و بستانی با خدا. یکی من، یکی تو.

گرچه، سال‌هاست این مفهوم را به گونه‌ای دیگر تجربه می‌کنم. که بسیار بوده شب‌های قدری که پیام گرفته‌ام از این و آن، نوشته‌هایی ادبی‌نما، ملتمسانه، کپی‌شده و بی‌زحمت. پیام‌هایی طولانی از آن‌ها که در تمام روزهای پیشین، به خونت تشنه بودند، آرزوی حذف‌ات را می‌کشیدند، به نداشته‌هات حسادت می‌ورزیدند، وادارت داشته بودند به انزوایی ناخواسته، مچاله‌ات می‌خواستند زیر بار تردیدها و تهمت‌ها و ناسزاها و چیزهای دیگر…..

پیام می‌دهند که ما را ببخش. قسم‌ات می‌دهیم به این شب‌های عزیز…. و خوب می‌توانم تصورشان کنم نشسته در گوشه‌ای از مسجد، قران بر سر، اشک به چشم، زبان به العفو. و هر چه خواسته‌ام این فکر را دور کنم، استغفرالله بگویم، بر شیطان لعنت بفرستم، نتوانسته ام و « تصویر جنگ صفین، حیله‌ی عمروعاص و قرآن‌های بر نیزه؛ توی سرم هیاهو راه‌انداخته. »

تاریخ همواره تکرار می‌شود؛ هر بار به گونه‌ای. و من از تاریخ آموخته‌ام که فراموش نکنم. چرا که زخم‌های زیادی، از فراموشی بر تن‌ام دارم. از باور ساده‌انگارانه‌ی قرآن‌های بر سر نیزه. من برای همه‌ی پیام‌های بخشش، می‌نویسم: «امید دارم خدا به دل‌تان نگاه کند» اما نمی‌توانم زخم‌های بهبود نیافته‌ام را التیام بدهم. نمی‌توانم رنج‌هایم را از خاطرم بیرون کنم. نمی‌توانم طنین زجه‌هایم را، که در متکا خفه می‌کردم، از میانِ پرها نشنوم.

چرا که همه‌ی آن‌ها مرا ساخته‌اند؛ مرتضایی که دیگر آن پسرک سر به زیر خجالتی با چشمانی خیس در اندوه جوانمرگی مادر نیست. و رفیقی جز «لارفیق له» ندارد. آدمی که تغییر کرده‌است؛ می‌بخشد، اما فراموش نمی‌کند….

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید