بشکن
مامان بزرگ هیچ وقت خبرهای بد را یک دفعه ای نمی داد. مثلن زنگ نمی زد که فلانی مرد. سر مردن عمو مش ممد مجبورمان کرد کل خانه را دستمال کشی کنیم. بعد همانطور که شیشه ها را پاک می کردیم گفت: «انقدر روی اون شیشه دولا نشو. مثل عمو مش ممد می افتی ها.» ما می گفتیم: «مگه عمو مش ممد افتاده؟» می گفت: «آره. داشته شیشه پنجره طبقه بالا رو پاک می کرده، افتاده پایین.» بعد می گفت: «چیزیش نیست البته. دست و پاش شیکسته بیمارستانه.» یک ربع بعد می گفت: «سرش هم خورده انگار به گوشه حوض، چندتایی بخیه خورده.» خلاصه تو یکی دو ساعت زهر خبر را می گرفت و به خوردمان می داد. سر مامان پروانه من کارش سخت تر بوده لابد. یک روز من و محمد رضا و جواد و سجاد را جمع کرده بود دور خودش که کلاغ پر بازی کنیم. «هواپیما، پر، عقاب پر، گنجشک پر، مامان پروانهء مرتضا؟» هیچ کی انگشتش رو بالا نیاورد الا خودش. گفت: «پر.» گفتم: «مامان بزرگ، مامان من که پر نداره.» گفت: «مگه اسمش پروانه نیست؟» گفتم: «چرا.» گفت: «مگه میشه پروانه ها پر نداشته باشن؟» دیدم نمی شه. پس مامان پروانه من هم پر. تا به خودم آمدم دیدم همه زندگیم شده کلاغ پر، گنجشک پر، یکی از خوشگل ها پر. این نوشته را با یاد مامان بزرگ نوشتم که این روزها میهمان دارد. خاله عذرا هم پر.
.
.
.
پانویس:
1- خاله عذرا با بشکن زدن قربان صدقه می رفت. مثلن اینطوری، آخ. “بشکن” که من. “بشکن.” قربونت برم. بعد می آمد جلو و یک ماچ گنده می گذاشت روی لپ آدم که جای خیسیش تا دو روز می ماند. اسدالله همیشه می چزاندش که خاله بیا من بگیرمت. خاله باز هم بشکن ریز می زد و می خندید. همه تصویری که برای من مانده، همین است. بشکن، لبخند، ماچ خیس. همیشه بخندی خاله جان. دلتنگت می شیم. سلام برسون. زیااااد.
2- این ها را می نویسم که هم زهر نبودشان را راحت تر بنوشم و هم خاطره ای که در ذهنم مانده را جایی ثبت کرده باشم.
3- خبر خوب برای من و تو و همه آدم های جامانده اینست که آدم های رفته، گرچه هیچ گاه بر نمی گردند، اما این رسم رفتن، پایان یافتنی نیست. آن ها که رفته اند آخرش می رسند به جایی. مثلن کنار حوضی، مسجدی، بتکده ای. تا آبی به دست و رویشان بزنند، ما هم به آن ها میرسیم و دیدار ها تازه می شود. وعده دیدار بدون شک نزدیک است.