مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

سال تحویل

26 اسفند 1394 نوشته‌ها

آقاجون، مایه کوکو را کف دستش صاف می‌کرد و می‌ریخت توی ماهیتابه بزرگی که روی اجاق گاز کنج حیاط -زیر آن درخت انگوری که برگ هایش با طناب پوسیده ای به دیوار همسایه رسیده بود- جیلیز جیلیز می کرد. مامان بزرگ سر و دم ماهی سفیدهای تازه را پاک کرده بود. هر ماهی را چهار تکه می کرد و می انداخت توی سبد فلزیِ بالای کپسول گاز. عمه پری لب حوض نشسته بود. سیب های قرمز برچسب دار و پرتقال های درشت را از حوض می گرفت و خشک می کرد. ماهی های سرخ و سیاهِ توی حوض، با هر تکان دست عمه، این طرف و آن طرف می رفتند. زنگِ‌ در مرتب زده می شد و مهمان ها با گل و شیرینی و خنده می آمدند تو. با شلوارهای اتو کشیده و پیراهن هایی که انگار تازه از جعبه در آورده بودند. مامان بزرگ می گفت: «از توی زیرزمین سیر ترشی هم بیارین. با سبزی پلو می چسبه.» عمه می گفت: «دهنامون بو می‌گیره شب عیدی.» مامان بزرگ می گفت: «همه بخورن، کسی بوشو نمی فهمه.» همه می خوردند. حبه حبه و قاشق قاشق. ماهی سفید همیشه نمکی بود و دست هایمان چرب، از بس که لای تکه های ریش ریش ماهی، دنبال استخوان گشته بودیم.
آقاجون می گفت: «دوغ نمیارین سر سفره؟» مامان بزرگ چشم غره می رفت بهش که «دوغ با ماهی نمی سازه.» لیوان ها تا نصفه پر از نوشابه نارنجی می شد. گاز نوشابه، گلو را می سوزاند. قاشق ها می خورد کف بشقاب ها و صدای تلویزیون، زیر تکرار «چرا کم کشیدید» و «نوش جانتان» و «خدا زیاد کند» گم شده بود. مامان بزرگ پرسید: «کی عید میشه پروین؟» آقاجون گفت: «هر وقت اینطوری دور هم جمعیم، عیده. واسه من که الان عیده.» با آن سبیل سفید تیغ تیغی و چربش ماچم کرد و گفت «عیدت مبارک بابا.» مامان بزرگ چشم غره رفت بهش. عمه گفت: «ساعت 8 صبحه مامان.» مامان بزرگ گفت: « باید ساعت کوک کنیم خواب نمونیم موقع تحویل سال. آدم هر حالی که اون موقع باشه، همه سال همونطوریه. خواب باشه، همه سال خوابه.» یک ترب درشت گذاشت گوشه لپش. قرچ قرچ صدا داد. بعد تعریف کرد یک بار موقع سال تحویل ، حمام بوده و همه روزهای آن سال، لنگ آب گرم و حمام و طهارت. خودش غش غش خندید. مهمان ها گوش می دادند و لبخند می زدند و از توی کاسه شور، گل کلم های زردِ دسته بلند را برمی داشتند و دندان می زدند. عقربه ساعت زنگدار روی طاقچه، تند و تند می چرخید و با هر بادی که از لای پنجره نیمه باز اتاق می آمد، موهای مرد ها و پر روسری زن ها و روبان مشکی روی قاب ها، تکان تکان می خورد.
.
.
پانویس: کدام سال تحویل اینطور به خواب رفته بودید رفقا که سالهاست پشت چشم هایتان باز است؟ کدام سال تحویل ساعت تان زنگ نزد که حالا اینطور خاموش، بی هیچ تکانی، خمیازه ای، پهلو به پهلو شدنی خوابیده اید؟

راستی. کی دوباره عید میشه آقاجون؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید