پلاسکو
ما امیدوار بودیم به خوب شدن بابا. گفتیم عملش میکنند و غدههای سرطانی را در می آورند. وسط های جراحی، دکتر صدایم کرد. گفت «سرطان پیچیده دور آئورتش.» نفهمیدم یعنی چی. دکترِ خون گفت «با شیمی درمانی و دعا بهتر میشه.» با چشمهای خودمان دیدیم که کچل شد، ابروهایش ریخت و شکمش چسبید به کمرش. آب شدیم با هم. ما و بابا. مرتب دعا میکردیم نمیرد. الکی میخندیدیم و خودمان را محکم نشان میدادیم و وانمود میکردیم که اتفاق خاصی نیفتاده. وقتی فلج شد، همهمان نماز خوان شده بودیم. آرزو میکردیم دوباره بتواند روی پاهایش بایستد. یکبار معجزه شد و توانست پاهایش را تکان بدهد. با این حال، دو ماه بعد، همه چیز از نو شروع شد. دکتر گفت: «سرطان زده به استخوناش.»
اول حسِ پاهایش را از دست داد و بعد زانوهاش و بعد تا وسطهای کمرش. همینطور، فلج می شد و میآمد بالا. یک ماه آخر، رسیده بود به گردنش. به زحمت حرف میزد و با نی، سوپ میریختند لای لبهاش. دکتر گفت «بابات مثل اعدامیا می میره. انقدر استخوناش درشت میشه که دیگه نفسش بالا نیاد.» به پایش افتادیم. گفت «متاسفم. دیگه کاری از من ساخته نیست.» ما ماندیم و خدا و بابا که به سختی جان میداد. داشتم دیوانه می شدم. هی میرفتم جلوی آینه، گلویم را فشار می دادم که ببینم دردش چقدر است. آویزان شده بودم به دامن خدا که مشتی، فدای سرت که بابای ما دارد میمیرد، اما چرا مثل اعدامیها؟ از آن روز به بعد، برای خوب مردنش دعا کردیم. برای زجر نکشیدنش. صبح زود بود که مامان زنگ زد. ازش پرسیدم: «راحت مرد؟» گفت «آره مادر. یه نفس عمیق کشید و بعد انگار صد ساله خوابیده.»
تا حالا این را ننوشته بودم. نه جراتش را نداشتم و نه توانش را. اما این روزها، هر بار که رفیقی از زیر آوار پیدا می شود، انگار همه چیز دارد از نو تکرار می شود. تمام آن ثانیه های بیچارهگی و استیصال. هر روز، هزار بار اخبار و توئیت ها و پیامها را مرور می کنم شاید خبر خوبی بشنوم. نیمه شبها بلند می شوم و چک می کنم آیا صدای کسی از موتور خانه آمده یا نه. با این حال همه خبرها، آقای دکتر شده اند. میگویند متاسفیم. کاری از ما ساخته نیست.
از ما هم که از همان اول کاری ساخته نبوده. جز نشستن توی خانه و شلوغ نکردن جلوی پلاسکو و نگران بودن و دعا کردن و امیدواری. حالا لابد باید آرزو کنیم که همه شان راحت و آرام خوابیده باشند. همه آنهایی که پدرهای ما بودند، برادرهایمان، رفیقهایمان و از همه مهمتر، نجات دهندههایمان. آنهایی که جایشان برای همیشه توی قلبهایمان خالی میمانَد و زخم نبودنشان را مرهمی نخواهد بود.