روش تربیتی
روش تربیتی بابامحسن، اختصاصی بود. یعنی اصولا برایش فرقی نمیکرد که مدرسهی علوی میروم با آن همه بچه تیزهوش گزینش شده که آرزویشان ظهور امام زمان بود یا سلامتی پدر و مادر – نه مثل من که بزرگترین آرزویم داشتن دوچرخه بود – یا توی مدرسههای شوش و مولوی، کنار دست شاگرد چهارسال رفوزهای مینشینم که توی جیبش، چاقوی ضامندار داشت و بابایش را بخاطر مواد اعدام کرده بودند.
و هیچ برایش فرقی نمیکرد که محمدرضا آتاری دارد، بچههای کلاس، تراش رومیزی و سعیدِکاظمزاده، آلبوم تمبر و من، هیچی ندارم. هیچی جز یک کفشِ پلاستیکی بدبو، یک کیفِ تعمیری کولهای، چهار دفترچهی هشتاد برگ تعاونی و یک جفت مداد مشکی و قرمز سوسماری.
و در همهی این سالها، متر بابا محسن من بودم. معیاری برای فهمیدن اوضاع جامعه، شرایط آموزش و پروش، و میزان تیزهوشی نسل بعد از جنگ. چرا که او فقط به دو موضوع معتقد بود. اول اینکه مملکت حمال هم میخواهد و البته انقدر بلبشو نیست که من به جایی برسم… اما خب، شده بود که چند سال پشت هم شاگرد اول شوم، مسابقات قرائت و حفظ قران را ببرم و یکبار هم عکسم را بیندازند توی کیهان بچهها که شاگرد ممتاز با معدل بیست.
بعدتر هم، شبها تا صبح، زیر چراغِ بلواری خلوت در نطنز، درس میخواندم تا رشتهی خوبی در دانشگاه قبول شوم. و شدم. رتبهی کنکورم را که به بابا گفتم، یک اردنگ ول کرد سمتم. گفت باید شاشید تو این مملکت و سیستم آموزش و پرورش، که بچهی من، رتبهاش این شده. و این دومین اعتقاد بابا محسن بود. چرا که او، یک آدم صفر و یکی بود. عاشق مسابقهی هفته با اجرای نوذری.
و حالا که ده سال لعنتی از نبودنش میگذرد، اوضاع این روزهای جامعه، من را بیش از هر چیزی یاد او میاندازد. به خاطرهی متری که من بودم. و حالا ماییم. ما که هر چه بگوییم، انگی به پیشانیمان میچسبد. و جامعه، تهی از تحمل اندیشهی مخالف است و آکنده از احساسات سر ریز. بازگشت به دوران مرده باد و زنده باد. انگار که روح بابامحسن نشسته باشد در چاکرای همهی آدمهای آشنا و غریبه. که هر کلمهای بگوییم، متصل میشویم به یکی از دو بایدِ موجود و وادار میشویم به سکوتی طولانی.
و تنها امیدمان اینست که روزی همهی غبارها بنشیند. و ما تا روز پنجاههزارم تلاش کنیم برای تمام مفاهیمی که دوستش داریم. برای. مردم. وطن و خاکی که عزیزانمان را در آن کاشتهایم…
پینوشت: کلمات این روزهای شما چگونهاند؟ در اینستاگرام برایم بنویسید….