آبادان
مامان پروانه عزیز
وقتی شما مُردید، مامان بزرگه گفت یک چیزی قَدِ فندق؛ توی گلویش گیر کرده. آقاجون، مرتب وضو میگرفت نماز بخواند. اما یادش میرفت. یکهو میدیدی با شلوارِ خانه رفته بقالی و چند تن ماهی خریده. بابا هم روزه سکوت گرفته بود. کلماتش را پشت پلکهاش انبار میکرد از بس صبحها پف داشت و شبها قرمز بود.
من اما بچه و احمق بودم. چه میدانستم مردن شما، یعنی دیگر هیچوقتِ هیچوقت نمیبینمتان. کلماتتان را نمیشنوم. دستتان را- دستهای نرم مهربانتان را- لای موهایم حس نمی کنم. و حتی دیگر کسی نیست که تو کیف مدرسهام، لقمه نان و پنیر بگذارد، ماچ آبدار روی لپم بنشاند و آیهالکرسی و چهارقُل پشت سرم بخواند.
با این حال، فهمیده بودم که بعد مردنتان، نباید توی چشمهای کسی نگاه کنم. که مبادا دوباره یادشان بیفتد که شما در قبری تنگ و دور، زیر سایهی درخت نازکی خفتهاید.
مامان بزرگه میگفت چشمهای شما را دارم. مرتب گلویش را فشار میداد تا نشانمان بدهد که دق چطور گلوله میشود. بعد با پر روسری چشمش را پاک میکرد و میگفت نفسم در نمیاد مادر. برو یه ور دیگه بشین. و بعد، میکوبید روی پاهاش؛ میزد توی سینهش؛ چنگ میکشید به صورتش.
حالا همهی ما داغداریم مامان. سوگوار عزیزانمان که هر روز، از زیر آوار پیدا میشود. دق داریم و بیشتر از آن، عصبانی هستیم. خشمگینیم. شدهایم بابا محسن و پلکهای ورم کردهش. شدهایم آقاجون و بیحواسیاش. شدهایم مامان بزرگه که چیزی توی گلویش داشت. میگفت بیا دست بزن مادر. دست میکشیدم به گلویش. میگفت غده شده. نه؟ میگفتم نه. چیزی نیست. میگفت عین یه سیبه مادر. خوب دست بکش.
این روزها؛ حرف آبادان که میشود، به سیب گلویم دست میکشم. میدانم که هست. میدانم که پیداتر از همیشه است. دست میکشم و حواسپرتی میگیرم و چشمهام ورم میکند از غصه و نمیتوانم در چشم دیگران نگاه کنم. اما نمیخواهم فراموش کنم. نمیخواهم این خشم مقدس را از خاطر ببرم که چطور این همه مهربانی و قشنگی و بوسه و آدمیزادی را از ما گرفتند.
نمیخواهم و نمیتوانم. باید مقصرینش پیدا شوند. باید مسببینش، محاکمه شوند. باید مسئولینش پاسخ بدهند. پس، این کلمات را مینویسم که فراموشم نشود. تو هم یادت نرود مامان: هر وقت سیب گلوی کسی را دیدی، آبادان را به خاطر بیاور….