مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

مامان پروانه عزیز

مامان پروانه عزیز

مامان پروانه عزیز

دیروز عسل، عروسک‌هایش را چیده بود و اسم‌هاشان را به من یاد می‌داد. می‌گفت غذای همه‌ی شان را می‌دهد، پارک و شهربازی و تئاتر می‌برد و آخر شب‌ها بغل‌شان می‌کند تا بخوابند؛ چون مامان آن‌‌هاست. بعدپرسید می‌دونی چند سال‌شونه؟ گفتم تو بگو. چندتایی‌شان، دو سه ساله بودند و یکی‌شان، هشت ساله. من هنوز یاد نگرفته‌م که آدم چهل‌ساله نباید خاله بازی کند. از عسل پرسیدم مگه تو مامانشون نیستی؟ گفت بعله. گفتم تو چهارسال‌و نیمته دیگه؟ گفت بعله. گفتم خب، بچه که نمی‌تونه از مامانش بزرگ‌تر باشه.

چرا من بلد نمی‌شوم که هر حرفی را هر جایی نزنم، مامان؟ عسل یک نگاه به ساعت‌ دیواری انداخت. الکی گفت ساعت یه ربع به هشته. بچه‌هام باید بخوابن. عروسک‌هاش را برداشت و برد توی اتاق. یک بغضی هم توی صورتش نشسته بود که جانم را در می‌آورْد. خواستم بغلش کنم که نگذاشت. گفت تو حق نداری بابا. گفتم حقِ چی؟ گفت حق نداری بگی بچه‌ها نمی‌تونن از مامان‌هاشون بزرگ‌تر باشن.

چرا کوتاه نیامدم؟ گفتم یه مامان، باید بزرگ شه، بعد بچه بدنیا بیاره. نمی‌شه که اول بچه بدنیا بیاد، بعد مامانش. گفت بعله. گفتم پس حرف حسابت چیه؟ گفت تو حق نداری اینو بگی. گفتم چرا حق ندارم؟ گفت تو بازی، بچه می‌تونه بزرگ‌تر باشه. بعد تعریف کرد که بعضی‌وقت‌ها در بازی، الهه بچه‌ی او می‌شود.

مامان پروانه‌ی عزیز. چرا من خفه نمی‌شوم؟ گفتم اون تو بازی بوده بابا. زندگی فرق داره. حسابی عصبانی شد. گفت می‌ری تو اتاقت به حرفات فکر می‌‌کنی. اما به جای من، خودش رفت توی اتاق و در را بست. اسم مادر که می‌آید، حسود می‌شوم، مامان. چند عکس شما تازه به دستم رسیده که به سختی ادیت‌شان کرده‌ام تا صورت‌تان واضح‌تر شود.

توی عکس‌اخری، کنار بابا نشسته‌اید و به نظرم بیست و هفت ساله‌اید. شاید یکسال پیش از مُردن‌تان است. حالا من چهل‌ساله‌م. بزرگ‌تر از شما. پیرتر از شما. و دانستم که چند سال دیگر، از بابا محسن هم بزرگ‌تر می‌شوم. یکهو زار زدم. عسل از اتاق آمد بیرون. گفت هیس. بچه‌هام رو بیدار می‌‌کنی. حسابی بغل لازم بودم. گفتم مامان منم می‌شی؟ تو رو خدا. با عشوه گفت بعله.

کنار عروسک‌هایش خوابیدم. گفت می‌خوام براتون قصه بخونم. شروع کردن به گفتن قصه‌ی شنگول و منگول و حبه‌انگور که عسل حپه‌ی انگول می‌گوید. چقدر آن صحنه‌ای که مامان بزی بر می‌گردد پیش بچه‌هاش، گریه دار است. چقدر عسل، صدای شما را دارد و چقدر ‌چیزهایی می‌داند که من نمی‌دانم.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید