مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

آدمیزاد، تخم‌مرغ است

12 مهر 1402 نوشته‌ها
آدمیزاد، تخم‌مرغ است

عسل با تخم‌مرغ‌ها حرف می‌زند. دیروز پرسید «ما هم می‌تونیم روی تخم‌مرغ بشینیم؟» گفتم «ما سنگینیم بابا، می‌شکنه.» گفت «آخه این تخم مرغه به من گفته میخواد جوجه بشه باهام بازی کنه.» گفتم «اینا تخم‌مرغای خوردنی‌ان. ببین روشون تاریخ داره.»

از صبح زود، یک کبوتر درشت مرتب می‌آمد لبه‌ی تراس و می‌پرید. چشم‌ها و نوکش قرمز بود. عسل گفت «خب. این تاریخ‌ها یعنی چی؟» گفتم «یکیش تاریخ تولیدشونه، یکی تاریخ انقضا.» دوتا سوسیس گذاشته بودم طلایی شود. «تولید یعنی چی؟» «یعنی به دنیا اومدن. مثل آدم‌ها که بدنیا می‌آن و براشون تولد می‌گیرن، اینا هم یه روزی به دنیا اومدن.»

سعی می‌کرد عدد روی تخم‌مرغ را بخواند. شیشه عینکش کثیف بود. «این کوچولوئه کی بدنیا اومده؟» «دو روز پیش.» «طفلی. یعنی مامان مرغه رو عمل کردن، از شکمش اینو در آوردن؟» «این چیزها رو از کجا یاد گرفتی؟»

گفت «این یه رازه». نمکی خندید. کبوتر دوباره آمد. عسل که قربان صدقه‌ش رفت، پرید. گفت «خب. حالا انفصال یعنی چی؟» «انفصال؟» «خودت گفتی تاریخ انفصال.» «گفتم انقضا.» «حالا هر چی.» خیلی خوشش نمی‌آید کلماتش را اصلاح کنیم. گفتم «یعنی تاریخ مصرف. تاریخی که بعدش دیگه نمیشه تخم‌مرغ‌ها رو استفاده کرد.»

خواهش کردم اجازه دهد آن‌ها را توی روغن بیندازم. به آرامی و گرمی همه تخم‌مرغ‌ها را بوسید و باهاشان خداحافظی کرد. از چشم‌هاش پیدا بود هنوز سوال‌هایی باقی‌مانده. گفتم «دیگه چیه؟»

از بیرون، صدای ماشین‌های ساختمان سازی و فریادهای کارگرها می‌آمد. گفت «اگه تخم‌مرغ‌ها مثل آدم‌ها تاریخ تولد دارن، پس آدم‌ها هم مثل اون‌ها تاریخ انفصال دارن؟» «انقضا منظورته؟» «حالا هرچی»

یک لحظه جلوی چشمم همه آدم‌هایی پیدا شدند که حالا مرده بودند. آدم‌هایی با طلوع‌دل‌انگیز و غروب غم‌انگیز که تاریخ قبرهاشان بود. از سرم گذشت که آدمیزاد، تخم مرغ است. از این فکر ترسیدم. گاز را خاموش کردم. سعی کردم به خودم مسلط شوم.

به عسل گفتم «اینم یه رازه. مثل راز تو. اما می‌دونی امروز قراره بریم سینما؟» گفت «هورا.» وقتی رفتیم توی پذیرایی، دوباره همان کبوتر آمد و نشست روی تراس.

یاد آن روایتی افتادم که آدم‌ها بعد از مرگ در کالبد پرندگانی به دنیا برمی‌گردند. با خودم فکر کردم کدام‌شان است؟ کدامِ آن تخم‌مرغ‌ها که بعد از غروب غم‌انگیزشان، مهمان‌ این طلوع‌دل‌انگیز ما شده‌اند؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید