دلبستهی آدمیزاد
برای اینکه اصل حرفم را بگویم، باید شما را با روش خلق یک کاراکتر داستانی آشنا کنم. برای شروع، لازم است نویسنده همه چیز را درباره شخصیت بداند. برای مثال: قد، زمانی اهمیت پیدا میکند که در صحنهای عاشقانه، کاراکتر بخواهد معشوق را ببوسد. آیا لازم است خم شود و دلبر را به آغوش بکشد یا باید روی پنجهها، قدبلندی کند تا لبهاشان به هم بساید.
به همین صورت، باید از تمام ویژگیهای فیزیکی شخصیت مطلع بود. در بُعد روان، کار سختتر است. از خودمان میپرسیم که او چگونه آدمی است؟ مهربان است؟ غمگین است؟ دلداده است؟ رها شده است؟ حتی لازم است به گذشته اش فکر کنیم. به اینکه چه اتفاقهایی او را به چنین آدمی بدل کرده.
و به این سوال پاسخ میدهیم که چه آرزوهایی دارد، برای رسیدن به آنها از چه مرزهایی رد میشود و خط قرمزش کجاست؟بعد تازه میتوانیم از روح خودمان در او بدمیم و اجازه دهیم در جهانی که برایش تدارک دیدهایم زندگی کند.
حالا که میدانید یک شخصیت سادهی داستانی چطور ساخته میشود، باید این را هم بدانید که در نهایت، خالقْ، دلبسته مخلوق میشود. راستش خودِ من، هیچوقت دلم نمیآید هیچکدام از شخصیتهای داستانم را به قتل برسانم یا جانشان را بگیرم. دوست ندارم ببینم در جهانی که من ساختهم، ناپدید شوند یا بمیرند یا شخصیتهای دیگر برای نبودنشان هورا بکشد.
پس وقتی میفهمم جماعتی برای مرگ انسان، شادی میکنند، مبهوت میشوم. فرقی هم نمیکند به کدام جریان سیاسی متعلق اند؛ دیندار نشان میدهند یا دینگریز؛ یا طرفدار کسانی هستند که این طرف یا آن طرف مرزی کوفتی زندگی میکنند که قراردادی است از سالهای دور. تنها می دانم که اگر شادی میکنند، برای اینست که خودشان، خلق نکردهاند. پس چرا دلشان بسوزد؟
مثل آن بچهی قصه کودکی، که کار نمیکرد، اما در عوض یواشکی از مادرش سکه میگرفت و پدرش هر شب سکه را توی آتش میانداخت. دلش نسوخته بود که دست توی آتش کند و درش بیاورد. اینها هم دلشان نمیسوزد، چون بیهنراند. چون خدای هیچقصهای نبودند که بفهمند خالق دلبسته مخلوق است. هر چقدر خوب باشد یا بد…