تنها دختری که عاشقش بودم، لپ های گلی داشت. اما هیچگاه مثل آن روز، سرخیِ گونههایش را ندیده بودم. آن…
تنها دختری که عاشقش بودم، لپ های گلی داشت. اما هیچگاه مثل آن روز، سرخیِ گونههایش را ندیده بودم. آن…
عمو مجید دستم را گرفت و نشاندم جلوی قرآن باز. میله میکروفون را خم کرد تا نزدیک صورتم. یک نگاه…
بعد از سربازی، به هر کسی که میشد، برای کار رو انداختم. دایی حسین گفت می تواند از آن یکی…
گفت: «منو نمیشناسی؟» خوب به آوای خفهاش گوش دادم. «میشه خودتونو معرفی کنید؟»«چطور منو یادت نیست. میخوای اول اسممو بگم؟»…