آن روزی که یک دسته گل بزرگ دادند دستم و گفتند کمی دور تر بایست، آن روز جهنمی که خاک…
آن روزی که یک دسته گل بزرگ دادند دستم و گفتند کمی دور تر بایست، آن روز جهنمی که خاک…
آقاجون، صبح های زود اذان می گفت. وضو که می گرفت، می ایستاد وسط حیاط، دست می گذاشت کنار گوشش….
بهشت اخر همه اسارت هاست هنگامی که بر بالای قصر زمرد نشانت ایستاده ای آتش جهنم از دور زبانه می…
آدم باید گاهی بنشیند روی سکوی سیمانی باغی که انتهایش به جنگل می رسد. بگذارد عطر شکوفه های نارنج و…