چوب کبریتها اندازه انگشتهام بود. شاید هم بزرگتر. شعلهاش رنگی بود و میلرزید. خواستم پرتش کنم تو آبگرمکن که صدای…
چوب کبریتها اندازه انگشتهام بود. شاید هم بزرگتر. شعلهاش رنگی بود و میلرزید. خواستم پرتش کنم تو آبگرمکن که صدای…
ماهی فروش های بالای قبر آقا، ماهی قرمزهای کم جان و مردنی شان را ریخته بودند توی جوی های پر…
دبیرستان مان میدان شهدا بود و خانه مان میدان شوش. چند تا رفیق بودیم یکی از یکی خل تر. من…
رفیق روزهای گذشته و به خون تشنه این روزها شنیده ام که در روزهای نبودنم، شمشیر برداشته ای و بر…