مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

باطل شد

1 آذر 1399 نوشته‌ها

توی «اعترافات هولناک لاک‌پشت مرده»، صحنه‌ای نوشته بودم از جنازه‌ای در آمبولانس، که صاحب و آشنایی ندارد. غریب و تنها و رانده شده. برای دانستن این تصویر، چندباری رفته بودم پزشکی قانونی. لابلای جمعیت سیاه‌پوش خودم را می‌چپاندم تو.

آمبولانس‌ها می‌آمدند روی پلی سیمانی . دهان باز می‌کردند. جنازه‌ها را بار می‌زدند و کسی، نام مردگان را می‌خواند تا خانواده‌ی سوگوار، با جیغِ وحشت‌آوری، زنجموره‌ای، خراشیدن صورتی یا سستی زانوها و انقباض عضلات گونه و بیهو‌شی‌های کوتاهِ مکرر؛ تایید کنند که سفیدپوشِ بی‌جان،‌همانیست که باید.

و بعد، بارها، کسان زیادی را در بهشت زهرا یافتم که آدمیزادی در طلب‌شان نبود. چندتایی مامورشهرداری؛ گورکن‌ها، راننده‌ی آمبولانس، یکی دونفر که آمده بودند پی‌ثواب و من؛ همه‌ی سهم آن‌ها از مفهوم بدرقه بود.

و توشه‌ی من، از آن لااله‌الا‌الله‌های بی‌شمار و اسمع‌افهم‌های بی‌وقفه؛ چند تصویر کوتاه بود نشسته بر رمانی که در آستانه‌ی پنج‌ماهگی‌اش، برای همیشه ممنوع شد. اما افسردگی‌اش ماند و آلپرازولام‌ها و اس‌سیتالوپرام‌ها و بوسپیرون‌ها که زیادتر می‌شدند. تا شاید، شاید این بازتکرار بی‌پایان تصاویر مانده در مقابل‌چشم‌ها؛ لحظه‌ای رهایم کند. بگذارد کمی بخوابم. بخندم. فراموش کنم. داستانی تازه بنویسم.

من از آن‌ها که مهر «باطل شد» به شناسنامه‌ی کتاب‌ها می‌کوبند گله‌ای ندارم؛ اما ‌کاش کسی می‌توانست قصه‌ی مکرر تنهایی انسان مدرن را ممنوع کند. که آدم‌ها بدل نشوند به کهکشان‌های دورافتاده از هم. آشنایی در غریبگی نمیرد. کسی، بی‌صاحبی را نفهمد.

که اگر گمان می‌کنید با حذف یک داستان، جهان منزه‌ می‌شود از آنچه دوست نمی‌دارید، باید ماجرای دیگری را برای‌تان بگویم. داستانی که دو روز پیش اتفاق افتاد.

بهشت سکینه‌ی کرج. جنازه‌ی شسته‌ی مردی میانسال آماده‌ی تحویل. دو دختر که حیران و مبهوت و ترسیده‌اند. دو داماد که یکی سر لگنِ تابوت را گرفته و دیگری پایینش را. صدای پچ‌پچه‌های آرام یا بلند و چشم‌ها، چشم‌های برآمده، حیرت زده و پرسشگر غریبگان.

و آن‌ها که چهارنفر بودند، فقط چهارنفر؛ و راننده‌ی آمبولانس و گورکنی کم‌زور، با لااله‌الا‌الله‌هایی که به زحمت از گلوشان در می‌آمد، و ردِ سرخ انگشت‌ها، و شیونی خفه‌شده، جنازه را رساندند به گوری دوطبقه و ارزان؛ پای تپه‌ای. بقیه‌اش بماند برای وقتی که داروها کمی اثر کند؛ یا این کلمات، آشناها را به هم بازگرداند.

برای الهه‌، الناز، محمد و مرتضا (https://www.instagram.com/p/CH3Bk-qAavO/).

#مرتضی_برزگر

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید