مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

خیال به واقع بدل شده است…

8 خرداد 1398 نوشته‌ها

به همه‌‌ی‌تان تسلیت می‌گویم. به هر کدام‌تان که ترسیده‌اید. شوکه‌اید. مواجهید. به هر کدام‌تان که روزی، به پایان انسان دیگری فکر کرده‌اید. و این خیال، هر چند کوتاه، هر چند آنی، لحظه‌ای نشسته بر سلول‌های خاکستری مغزتان. و خواسته‌اید به نبودنش فکر کنید؛ یا بدتر. به محو کردن حضورش، کلماتش، خاطراتش. ‌

و اندیشیده‌اید که دست بیندازید بر گرده‌‌اش که عشق ناکامی بوده، رفیق بی‌وفایی یا آشنای هول‌آوری، و خواسته‌اید آن‌قدر گلو را بفشارید تا صورتش به کبودی بزند. یا آرزو کرده‌اید که ایکاش اسلحه‌ای داشتید در آن ثانیه‌های پرتنش، نشانه‌ می‌گرفتید او را، خوب، دقیق، ماشه را می‌چکاندید و می‌دیدید که خون چگونه شُره می کند از حفره‌ها‌ی ریز خالی از جان.

به همه‌ی‌تان تسلیت می‌گویم که خودتان را تماشا کردید در لحظه‌ی موعود. خود ترسیده و رنجیده‌تان را. و مواجه شدید با آن‌چه می‌توانست اتفاق بیفتد و افتاده. من، صاحب عزای شما هستم؛ و خودم. که سال‌های دورتر بچه‌ای بودم بی‌مادر، و تنها مرد زندگیم پدری بود کم‌حرف، غمگین و مومن.

و شب‌ها که خوابم نمی‌برد، به نبودنش به فکر می‌کردم. به اینکه یک روز جنازه‌اش را مثل مامان از خانه‌ی‌مان ببرند بیرون. به هیکل درشتش توی غسالخانه. به چرخاندن صورتش توی گورِ یک طبقه. و می‌گریستم در عزایی اتفاق نیفتاده. توی بالش هق هق می‌کردم. خفه. مچاله. و صبح‌ها، دلم می‌خواست دست‌هاش را ببوسم، پاهاش را، صورتش را. که نمی‌بوسیدم و نمی‌دانم چرا…

روزی که زنگ زدند و گفتند بیا، دانستم که لحظه‌ی موعود رسیده. قالب تهی کردم از جان. ترسیدم از دیدن آن تن‌ بی‌روح با چشم‌های نیمه‌باز که روزی بهش می‌گفتم بابا و او با اینکه نمی‌گفت جانم، با اینکه بلد نبود محبتش را کلمه کند، اما بود… اما بود…. من، مرگ مردی کم حرف، غمگین و مومن را دیده‌ام به چشم… تبدیل خیالاتی ویران کننده به حقیقتی ترسناک و بی‌پایان…

حالا به همه‌‌ی‌تان تسلیت می‌گویم و آرزو می‌کنم غم آخرتان باشد. امید دارم این کلمات سوگوار، همیشه در ذهن شما بماند؛ تا اگر روزی خیال نبودن و زدودن کسی به سرتان افتاد، یاد بُهت این روزهای‌تان بیفتید. شاید بترسید. عقب بنشینید. و نگران شوید. نگران خودتان از تبدیل شدن به مردی -در پس زمینه‌ی گزارش خبری- که چای می‌نوشد. مچاله در خود و همه‌ی آن چیزی که در یک لحظه، از خیال به واقع بدل شده است… #مرتضی_برزگر

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید