مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

عادت

24 اسفند 1394 نوشته‌ها

#عادت

یک ماهی می شد که جلوی در برج را با سنگ سیمانی بزرگی پلمپ کرده بودند. روز اول، صندلی گذاشتیم و از رویش پریدیم. روزهای بعد، با دیلم، کمی سنگ راجابجا کردند طوری که میشد از کنارش رد شویم. در این یک ماه عادت کردیم به بودن سنگی که روزی یک بار جلویمان را می گرفت. با دیدن اش غصه مان می شد که باید عین دزدها به سر کار برویم. هر روز به این فکر می کردیم که چرا باید سنگِ به این بزرگی جلوی پایمان بگذارند. با این همه، به آن سنگ هم عادت کرده بودیم. می دانستیم که چیزی سر راهمان منتظر ماست و نمی گذارد که راه خودمان را برویم. راهمان را کج می کند. مسیرمان را می بندد. اصلا شاید به همین هم نیاز داشتیم. چیزی باشد که نگذارد عین ده سال گذشته یک مسیر را برویم. و ما شروع کردیم به عادت کردن.
روزها گذشت و پول، سنگ را هم آب کرد، پلمپ شهرداری باز شد و امروز که آمدیم دیگر نه سنگی بود و نه مانعی و نه راهِ بسته ای. حتی آن راه باریک همیشگی هم با سنگ رفته بود. حالا از هر طرف که می خواستیم می توانستیم برویم داخل. ولی دل مان تنگ شده بود، برای آن باریکه تنگ و ترشی که به زور خودمان را از کنارش رد می کردیم و رد سنگ بالاخره روی لباسمان می ماند.
مرض آدمیزاد، عادت کردن است. به آدم، حیوان، درخت، و یا حتی یک تکه سنگ.

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید