مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

برنگشتن از سفر دسته‌جمعی

برنگشتن از سفر دسته‌جمعی

نیستم. هیچ کجا نیستم. از خودم هم رفته‌م. خواسته و نخواسته. در این مدت، روزهای زیادی را در ترس و تنهایی گذراندم. و البته بعضی روزها شجاعتی به خرج دادم که از من بعید بود. چرا که سعی کردم زیربار حرف زور نروم؛ چیزی ننویسم که باور ندارم و کاری نکنم که پیش پدرم شرمنده شوم.

بابا می‌گفت اگر آدم نمی‌تواند یکجا دوام بیاورد، باید مهاجرت کند. مبدا تاریخ خانواده‌ی ما، هجرت از تهران به کاشان است. زندگی در آن شهر ساکت کویری، دور از دوست‌ و آشنا، دور از صف طولانی تعاونیِ ایستگاه قند وشکر و دور از کوچه‌ها و خیابان‌هایی که در آن گل کوچک بازی می‌کردم، سخت بود. برای هرکدام‌مان یک‌جوری سخت بود. اما بابا برای‌مان قران خواند و معنا کرد: چه بسا چیزی را خوش ندارید اما برای‌تان خوب است.

توی کاشان، همه‌ی دارو ندارش را ریخته بود پای یک مغازه پوشاک اجاره‌ای در خیابانی که به قبرستان می‌رسید. بیشتر فروش‌مان، لباس‌سیاه بود به آدم‌های غمگینی که برای خاکسپاری عجله داشتند. بابا اسم مغازه را مهاجر گذاشته بود. کاشانی‌ها، فامیل ما را نمی‌دانستند و از در که می‌آمدند تو، می‌گفتند سلام آقای مهاجر. بابا می‌گفت علیکم‌السلام. خدا رحمت کنه. بعد از مدتی، مامان شد: خانمِ مهاجر و من، پسرِ مهاجر. و یک روز، یا یک شب که به خودمان آمدیم فهمیدیم که ما نه تنها از تهران، که از خودمان هم مهاجرت کردیم به آدم‌های دیگر.

حالا سال‌هاست که روح بابا از تنش و گرمای آغوشش از خیال غمگین و سیاه‌پوش ما رفته؛ مغازه‌مان را به نمایشگاه اتومبیل اجاره داده‌اند و ما،‌ که بازماندگان بودیم، انگار که به تهران و نام خانوادگی قبلی‌‌مان برگشته‌ایم. اما واقعیت اینست که همه‌ی‌مان همراه بابا مرده‌ایم. و آن‌ها که برگشتند دیگرانی بودند غیر از ما. آدم‌هایی که فقط صورت ما را داشتند، شانه‌های افتاده‌ی مان را و قلب‌های تکه‌تکه‌‌ای که روزی برای ما می‌تپید.

از آن پس فهمیدم که رنج می‌تواند مبدا تاریخ آدمی را عوض کنند. و باور کردم که آدم، در طول زندگی‌اش، بارها می‌میرد و به جایش آدم دیگری زاده می‌شود. و دانستم چه بسا چیزی را خوش نداریم، اما برای‌مان خوب است. مثل همین نبودن که خواسته و نخواسته بود. با این حال باید بگویم که همیشه و همچنان دلتنگی آن آدمِ گذشته با من است. و مشتاقم برای‌تان بنویسم: سلام. حال‌تان چطور است؟

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید