مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

مرتضی برزگر

پدر، همسر و غمگین معاصر

داستان نویس

معلم داستان نویسی

مدیر آی‌تی و CRM

کارشناس تولید محتوا

نوشته های بلاگ

اینجا خونه خودمه بابا

5 خرداد 1395 نوشته‌ها

مامان بزرگ، دنبالم کرده بود. فرار کردم پیش آقاجون که جلوی دکان عباس ساعت ساز نشسته بود. گفتم: «آقاجون. مامان بزرگ می خواد چغولیه منو به بابا محسن بکنه. بابا هم همش به آدم چَک می زنه. من دیگه باید برم از این خونه.» دستم را گرفت و نشاند روی پاهاش. گفت: «چُسی اومده بابا، تو باید عاقل باشی و نترسی.» گفتم: «چوبش رو برداشته بودا. تکون می داد تو هوا و جیغ می زد.» گفت: «مگه تو چیکار کرده بودی؟» گفتم: «هیچی آقاجون، داشتم قالی می بافتم.»« قالی می بافتی؟» «آره دیگه. عین مامان بزرگ. اول چند تا شونه زدمو بعدش با اون قیچی بزرگه، نصف نخ سفیدا رو بریدم.» آقاجون زد پشت دستش. «نخ های قالی رو بریدی؟» «آره آقاجون. خِرت خِرت می کردن نخ ها. خیلی قشنگ صدا می دادن»«اون وقت مامان بزرگت کجا بود؟» «داشت نماز می خوند تو اتاق»

مامان بزرگ کله اش را از لای در کرد بیرون. پرده جلوی در را کشیده بود روی موهاش. داد زد: «پاتو بذاری تو خونه شهیدت می کنم. بذار بابات بیاد. یه آشی برات بپزم» دستش را از زیر پرده تکان می داد و خط و نشان می کشید. آقاجون اخم کرد بهش و گفت: «برو تو.» مردم داشتند تماشا می کردند. گفتم: «آقا جون، من دیگه باید برم. این زنت نمی ذاره آدم زندگیشو بکنه.» گفت: «کجا بری بابا؟» گفتم: «میرم پیش مامان پروانه دیگه. اونجا که بابا خونه خالی خریده واسه خودش.»

بعد براش تعریف کردم یکبار با بابا محسن رفته بودیم پیش مامان. بابا یک جای اشتباهی نشسته بود و پیس پیس می کرد. گفتم: «بابا محسن، خونه مامان پروانه اینجاست. کجا داری واسه خودت پیس پیس می کنی؟» گفت: «اینجا خونه خودمه بابا.» گفتم: «اگه راست میگی، پس چرا نمیری توی خونه‌ت؟» گفت: « وقتش که بشه میرم.» بعد گفت: «الانم اینجا دارم واسه خودم فاتحه می فرستم. شاید تو بزرگ شدی، وقت نداشته باشی سر به بابات بزنی.» گفتم: «میام. خیالت راحت» بعد نشستم پیش بابا و دوتایی پیس پیس کردیم.

همه این ها را برای آقاجون تعریف کردم. بعد شلوارم را حسابی کشیدم بالا. گفتم: «من دیگه برم آقاجون. ده تومن داری تو راه یه بستنی بخرم؟» بوسم کرد. لب هاش داغ بود و صورتش نم داشت. گفت: «بریم سه تا بستنی بخریم با مامان بزرگت هم آشتی کن. بچه خوب دست به قیچی و قالی؟» گفتم: «نمی زنه.» دست هام را گرفتم بالا و گفتم: «درست؟» گفت: «درست.» بعد گفت: «به خونه منم سر بزن بابا. یه وقتی اگه نبودم.» گفتم: «واشه.» گفت: «آدمِ تنها دلش می گیره. خوشحال میشه آشنا ببینه. بیا واسم همه چی رو تعریف کن. ملتفی که؟» گفتم: «ملتفتی یعنی چی آقا جون؟» گفت «یعنی می فهمی که؟» گفتم «می پهمم.» انگشت هام را محکم گرفت توی دست هاش و فشار داد. دوستش داشتم…..

برچسب:
یک دیدگاه بنویسید